پدرخوانده (به انگلیسی: The Godfather) فیلمی جنایی برندهٔ جایزهٔ اسکار به کارگردانی فرانسیس فورد کوپولا، محصول سال ۱۹۷۲ کمپانی آمریکایی پارامونت است که بر اساس رمانی به همین نام از ماریو پوزو که در سال ۱۹۶۹ نوشته شده، ساخته شدهاست. فیلمنامهٔ این اثر حاصل همکاری فرانسیس فورد کوپولا و ماریو پوزو است. این فیلم بعد از فیلم رستگاری در شائوشنک مقام دوم را در فهرست ۲۵۰ فیلم برتر وبگاه IMDb دارد.
ماجرای فیلم بین سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۵ اتفاق میافتد و داستان فیلم دربارهٔ خانوادهٔ مافیایی کورلئونه میباشد. در فیلم بازیگرانی همچون مارلون براندو، آل پاچینو، رابرت دووال، دایان کیتن و جیمز کان نقش آفرینی میکنند.
به دلیل استقبال تماشاگران از این فیلم، دو سال بعد از اکران آن، قسمت دیگری از این فیلم به نام پدرخوانده: قسمت دوم و در سال ۱۹۹۰ نیز قسمت سوم این فیلم با نام پدرخوانده: قسمت سوم ساخته شد. کوپولا گفتهاست: «فقط باید فیلم اول را میساختم!»
داستان
فیلم در جشن عروسی کانی، دختر دون ویتو کورلئونه، با کارلو ریزی در لانگ بیچ نیویورک، لانگ آیلند در اواخر تابستان ۱۹۴۵ شروع میشود. وقت پدرخوانده برای شنیدن خواهشهای دوستان و زیردستان چاپلوس پر شدهاست. یکی از این خواهشها را پسرخواندهٔ او، جانی فونتین خواننده (که گویی شخصیت او از فرانک سیناترا الهام گرفته شدهاست) مطرح میکند. او به نفوذ کورلئونه برای گرفتن یک نقش در فیلمی که توسط جک ولتز تهیه میشود، احتیاج دارد. دون کورلئونه به او اطمینان خاطر میدهد که همه چیز را درست کند.
در این میان، مایکل، کوچکترین پسر دون، از خدمتش در جنگ جهانی دوم بازگشتهاست و به همراه دوست دخترش وارد جشن عروسی میشوند. کمی بعد وکیل خانواده، تام هاگن، وارد فیلم میشود. او بیخانمانی آلمانی-ایرلندی و دوست سانی، پسر بزرگ دون کورلئونه، بودهاست. دون، هاگن را در کودکی به خانه آورده و مانند پسر خودش او را بزرگ کردهاست. حال در بزرگسالی او وکیل شخصی و محرم اسرار خانوادهاست.
بعد از جشن، هاگن به هالیوود میرود و از رئیس استودیو، ولتز، میخواهد که فونتان را در فیلم به بازی بخواند. هاگن از طرف دون کورلئونه به ولتز برای پایان دادن به اعتصاب کاری که در حال از هم گسیختن استودیو بود، پیشنهاد کمک میدهد و اضافه میکند که دون لطف او را تا ابد فراموش نخواهد کرد. این خدمت دون در ازای واگذاری نقش کلیدی فیلم به فونتان است. ولتز که هنوز از فونتان به خاطر رابطهاش با هنرپیشهٔ جوانی که وی برای شکوفایی و موفقیتش وقت و پول زیادی صرف کرده بود، بسیار عصبانی است، این پیشنهاد را نمیپذیرد. ولتز فونتان را به این خاطر سرزنش میکند که باعث شده بود این هنرپیشهٔ آیندهدار قبل از آنکه توسط او به یک ستاره تبدیل شود از دستش در برود و غضبناک هاگن را از منزلش بیرون میکند. صبح روز بعد، وقتی که ولتز از خواب برمیخیزد، سر بریدهٔ اسب اصیلش را که ششصد هزار دلار وقت آمریکا ارزش داشت و یک سرمایه هنگفت به حساب میآمد در تختخواب خود میبیند.
وقتی که تام به نیویورک برمیگردد، خانواده در حال معامله با ویرجیل سولوتزوی ترک، یک دلال با نفوذ هروئین، هستند. سولوتزو از دون کورلئونه تقاضای حمایت سیاسی و یک میلیون دلار پول برای واردکردن عمدهٔ هروئین و پخش آن میکند. علیرغم قول سولوتزو مبنی بر برگشت خیلی خوب پول، دون کورلئونه وارد معامله نمیشود، اما سانی بیتجربه برخلاف پدرش به این معامله اظهار علاقه میکند.
لوکا براسی، گانگستر وفادار دون کورلئونه ماًمور جمعآوری اطلاعات از خانوادهٔ تاتاگلیا، از حامیان سولوتزو، میشود. او خیلی زود توسط آنها کشته میشود. پس از امتناع دون کورلئونه، تام هاگن توسط سولوتزو دزدیده میشود. خود دون، اندکی پس از خرید میوه از یک دکه مورد حملهٔ مسلحانه قرار میگیرد. با این تصور که دون کورلئونه از بین رفتهاست، سولوتزو هاگن را راضی میکند که به سانی همان پیشنهادی را بدهد که خود او قبلاً به پدرش داده بود. پس از آزادی هاگن، سانی از قبول پیشنهاد سرباز میزند و قول میدهد که برای تلافی سوء قصد به جان پدرش، که به هر نحو زنده مانده بود، با تمام قوا با تاتاگلیاها بجنگد. اکنون خانواده کورلئونه خود را برای جنگ شدید احتمالی با سایر خانوادهها نیز آماده میکند و سایر خانوادههای مافیا برای جلوگیری از یک درگیری ویرانگر، علیه کورلئونهها جبهه میگیرند. در حالیکه کورلئونهها جمعاند و تلاش میکنند با لوکا براسی تماس بگیرند، جلیقه براسی به دستشان میرسد، جلیقهای که دور یک ماهی مرده پیچیده شدهاست: یک پیغام سیسیلی (لوکا براسی با ماهیها خوابیده).
مایکل که در تجارت خانواده وارد نشدهاست و خانوادههای دیگر او را به چشم یک غیرنظامی میبینند برای عیادت پدرش به بیمارستان میرود؛ ولی هیچ اثری از افراد پدرش که باید برای محافظت از او کشیک بدهند، نمیبیند. بدین ترتیب متوجه میشود که برای شلیک مجدد به پدرش، دوباره برنامهای ریخته شدهاست. مایکل با اینکه کمک خواسته، نگران این است که قبل از رسیدن کمک اتفاقی بیفتد مایکل، داماد انزوی شیرینیفروش را که برای ادای احترام به بیمارستان آمده بود به خدمت خود میگیرد. به او میگوید که بیرون بیمارستان در کنار او بایستد و تهدیدگرانه خود را مسلح جلوه دهد. بعد از مدتی ماشینهای پلیس به سرکردگی سروان مککلاسکی از راه میرسند. مایکل، مککلاسکی را به آدم سولوتزو بودن متهم میکند، و او هم با یک مشت فک مایکل را میشکند. مایکل در عین بیگناهی در شرف دستگیری است که تام هاگن با کاراگاهان خصوصی از راه میرسد. آنها حکمی از دادگاه مبنی بر حمل اسلحه دارند. مک کلاسکی صحنه را واگذار میکند و دون در امنیت قرار میگیرد.
در ادامه، مایکل داوطلب میشود که سولوتزو و محافظش، سروان مککلاسکی را آشکارا با سولوتزو همدست است از بین ببرد. آنها در یک رستوران با سولوتزو و مک کلاسکی یک نشست صلح ترتیب میدهند. مایکل با اسلحهای که قبلاً با دستور سانی در پشت سیفون دستشویی مخفی شده، هر دوی آنها را در آنجا میکشد.
از ترس دستگیرشدن قاتل، مایکل به سیسیل فرستاده میشود و آنجا تحت حمایت دن تماسینو، دوست قدیمی دون کورلئونه، قرار میگیرد. او در شهر کورلئونه، در حین قدم زدن با محافظانش، مسحور آپولونیای زیبا میشود و پس از یک معاشقهٔ کوتاه او را به همسری میگیرد. در این خلال، در آمریکا، دون کورلئونه از بیمارستان به خانه میآید، و با شنیدن اینکه کشتن سولوتزو و مککلاسی کار مایکل بوده، پریشان میشود. سانی به عنوان رهبر خانواده برادرش فردو را به لاس وگاس میفرستد تا با تجارت قمارخانه آشنا شود. در نیویورک، سانی تندمزاج شوهر خواهرش را به خاطر بدرفتاری با کانی، خواهر آبستنش، به شدت کتک میزند. پس از آنکه کارلو، کانی را برای بار دوم کتک میزند، سانی به تنهایی برای انتقامجویی به دنبال او میافتد. در این حین دشمنان خانواده که در یک باجه عوارض راهداری کمین کردهاند سانی را به شکل فجیعی با ضرب گلولههای فراوان از پا درمیآورند.
دون کورلئونه به جای ادامه انتقام جوییها، در یک جلسه با سران پنج خانواده به ناچار با قاتلین پسر بزرگش دست داده و ترتیبی میدهد که پسر کوچکش بتواند در امنیت کامل به خانه برگردد. در سیسیل، مایکل آمادهٔ بازگشت به آمریکا میشود. قبل از حرکت، یک بمب در ماشین وی کار گذاشته میشود. اما به جای او، آپولونیا کشته میشود.
در جلسهٔ سران خانوادههای نیویورکی، دون درمییابد که شخص پشت این جنگها و مرگ سانی، دون امیلیو بارزینی است، و نه فیلیپ تاتاگلیا. مایکل از سیسیل بر میگردد و با کی، دوست دختر سابقش، تماس میگیرد. میگوید که به او احتیاج دارد، پدرش به فعالیت خود خاتمه داده، و در طی پنج سال، خانواده کورلئونه کاملاً قانونی خواهد شد. اکنون در نبود سانی و به علت زرنگ نبودن فردو به اندازهٔ کافی، مایکل مسئول خانواده شدهاست. مایکل عازم نوادا میشود. در لاس وگاس، در هتل-کازینویی که نیمی از سرمایهٔ آن از کورلئونههاست، و توسط مول گرین (شخصیتی که احتمالاً از باگزی سیگل الهام گرفته شده) اداره میشود، فردو، برادر مایکل از او استقبال میکند. میکایی مارکر دن، جانی فونتان را نیز فرامیخواند، و از او میخواهد که قراردادی را امضا کند که طی آن سالی چند مرتبه با کازینو در تماس جدی درآید، و همچنین از او خواهش میکند که دوستانش در هالیوود را هم به سوی کازینو سوق دهد. فونتان از فرصت پیش آمده برای تلافی لطف دون خوشحال میشود. مایکل درصدد است که تجارت روغن زیتون در نیویورک را رها کند و خانواده را به نوادا بیاورد. به مو گرین پیشنهاد خرید سهمش را میدهد. اما از آنجایی که گرین تصور میکند که کورلئونهها ضعیف هستند، و او میتواند سهمش را به قیمت بهتری به بارزینی بفروشد، این پیشنهاد را با گستاخی رد میکند.
مایکل همراه همسرش، کی، و پسرش، آنتونیو، به خانه برمیگردد. در یکی از لطیفترین صحنههای فیلم، ویتو کورلئونه متذکر میشود که دشمنان مایکل با تلاش برای ترتیب دادن یک نشست توسط آشنایان مورد اطمینان، درصدد کشتن او هستند و کسی که پیشنهاد این جلسه را میدهد قطعاً خائن است. در عین حال اعتراف میکند که همیشه امیدوار بوده که پسر کوچکش هیچگاه غرق تجارت خانواده نشود. کمی بعد، دون کورلئونه در حالیکه با نوهاش آنتونی در باغ بازی میکند، به دلیل سکتهٔ قلبی جان میسپارد. در مراسم خاکسپاری، کاپورژیم خانواده، تسیو به مایکل پیشنهاد یک نشست با دون بارزینی را در مرغزارهای تسیو میدهد، یعنی جایی که مایکل احساس امنیت کند. مایکل این پیشنهاد را میپذیرد، ولی به خیانت تسیو به خانواده پی میبرد. مایکل تصمیم میگیرد تا قبل از تعمید خواهرزادهاش عازم حرکت نشود.
در ادامه مایکل ترتیب کشتن سران سایر خانوادهها را میدهد. روکو لامپونه، فیلیگ تاتاگلیا را ترور میکند. آل نری، امیلیو بارزینی را میکشد. پیتر کلمنزا به ویکتور استراسی شلیک میکند. ویلی ویسی، کارمین کونیو را به قتل میرساند. در همین خلال، مو گرین هم در لاس وگاس کشته میشود. این لحظههای نفسگیر آدمکشیها بهوسیله تدوین موازی با صحنه شرکت مایکل در مراسم مذهبی تعمید همزمان شدهاست. وقتی که تسیو و تام هاگن آمادهٔ ترک جلسه میشوند، تعدادی از افراد هاگن، تسیو را محاصره میکنند و او را به داخل ماشین خود میآورند. او دیگر هرگز دیده نمیشود. تسیو در آخرین لحظات به تام میگوید: «به مایک بگو به خاطر کار بود. همیشه دوستش داشتم».
به دنبال ردیابی قتل سانی، مایکل به کارلو میرسد و او به نقشش در قتل اقرار میکند. مایکل میگوید که کارلو به لاس وگاس تبعید خواهد شد، ولی در ماشین توسط کلمنزا خفه میشود. در انتهای فیلم، کی میبیند که کلمنزا و روکو کاپورژیم جدید به مایکل ادای احترام میکنند، دستش را میبوسند و او را «دون کورلئونه» خطاب میکنند. در به روی او بسته میشود، و این در حالی است که مایکل دقیقاً همانی شده که پدرش نمیخواست.