فیلمنامه فیلم کوتاه «والها»
نوشته: بهنام عابدی و حامد حسینی سنگری
مکانها:
ساحل: یک ساحل ماسهای خلوت و متروکه. در حاشیه ساحل و به فاصله چند متر از دریا یک ردیف صخره بزرگ دیده میشود. پشت صخرهها یک جاده خاکی وجود دارد که به کنار ساحل میرسد. داخل دریا چند ردیف تیر چوبی که در زمین فرو رفتهاند دیده میشود.
جاده: یک جاده باریک و کوهستانی
اشخاص:
هانی: سرباز، حدوداً بیست و سه ساله با صورتی استخوانی و اندامی لاغر.
مسعود: مامور پلیس، حدوداً چهل و پنج ساله، درشت هیکل با ته ریشی جو گندمی.
شکارچی: حدوداً چهل ساله، بلند قد، با اندامی متوسط، یک کاپشن خاکستری به تن دارد که کلاه آن را روی سرش کشیده است. چکمههایی بلند و گلی به پا دارد.
خارجی / روز/ ساحل
ساحل آرام و خلوت است. یک وانت پیکان کهنه که روی آن آرم پلیس دیده میشود کنار ساحل و رو به دریا پارک شده است. یک چادر مسافرتی و کوچک که لامپ زرد رنگی داخل آن روشن است سمت راست وانت و در فاصله صد متری آن دیده میشود. هیچ صدایی به جز صدای امواج دریا همراه صدای موسیقی ضعیفی که در ساحل پخش شده است شنیده نمیشود. مسعود از کنار دریا به سمت ماشین میآید. جلوی پنجره سمت شاگرد میایستد و به شیشه میزند. هانی شیشه را پایین میکشد.
مسعود: باید بکشیمشون عقب تا آب بالا نیومده
هانی دستهایش را روی چشمهایش میکشد. بعد از چند لحظه پیاده میشود و به کنار دریا میرود. مسعود کمی عقبتر از وانت سیگاری روشن کرده و به هانی نگاه میکند. کنار دریا شش جسد با لباسهای کاملاً خیس روی زمین دیده میشوند. هر چند لحظه یک بار موجی از دریا میآید و روی جسدها را میپوشاند. کمی داخل آب یک قایق فلزی و زنگ زده به صورت وارونه دیده میشود. هانی داخل آب رفته و بالای سر یکی از جسدها خم میشود. از دستهایش گرفته و او را روی زمین به سمت ساحل میکشد. بعد از چند قدم و با بیرون کشیدن جسد از آب او را روی زمین رها میکند. دوباره به سمت دریا برمیگردد. بعد از چند قدم میایستد. جلوتر رفته و تا زانو داخل آب میرود.
صدای مسعود (از سمت ماشین): چی میخوای اونجا؟
هانی (کنار یکی از تیرهای چوبی میایستد): یکی دیگهام هست… اینو ندیده بودیم.
جسدی کنار یکی از تیرهای چوبی از سمت صورت روی آب افتاده است و با موجهای دریا تکان میخورد. هانی خم شده و دستهایش را دور کمر جسد گره زده و او را عقب میکشد. بعد از چند قدم به نفس نفس افتاده، او را رها کرده و بالای سرش روی زمین مینشیند.
صدای مسعود: بیارش عقب زودتر
هانی بعد از چند لحظه به صورت جسد خیره میشود.
صدای مسعود: چته پس؟
هانی: من اینو میشناسم.
صدای مسعود: حرف نزن دیگه. بیارش اینجا.
هانی: دیدمش قبلاً… مطمئنم دیدمش.
صدای مسعود: خب که چی؟
هانی سکوت میکند. دوباره دستهایش را دور کمر جسد گره زده و او را به سختی عقب میکشد.
بعد از چند قدم میایستد و جسد را رها میکند. خم شده و دستش را روی گردن او میگذارد.
صدای مسعود: باز چه مرگته؟
هانی (دستش را جلوی بینی جسد می گیرد): زندهاس.
صدای مسعود: چرا زر میزنی؟
هانی (سرش را به سمت مسعود برمی گرداند): به قرآن زندهاس…یه لحظه بیاید.
مسعود (به سمت ماشین رفته و در آن را باز می کند): خفه شو، سه ساعته آب پسشون زده.
روی صندلی زاننده نشسته و در را میبندد.
هانی: این یکی جدیده… شاید تازه غرق شده باشه.
مسعود بی اعتنا سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد. هانی دوباره به جسد خیره میشود. بعد از چند لحظه بلند شده و با قدمهای بلند به سمت ماشین میرود. کنار پنجره بخار کرده ماشین میایستد و به شیشه میزند.
هانی: میگم این جدیده… به خدا تنش گرمه.
مسعود: داری هذیون میگی.
هانی: باشه، اما شما یه لحظه…
مسعود ( دیالوگ هانی را قطع میکند): کاری که بهت گفتمو بکن.
هانی بعد از چند لحظه دوباره به سمت جسد برمیگردد. مسعود شیشه ماشین را پایین میکشد.
مسعود: کاری که گفتمو بکن…فهمیدی؟
هانی (بالای سر جسد خم می شود): چشم.
صدای مسعود: ولش کن…ببین این یارو چی میخواد… نزار بیاد اینور.
شکارچی از کنار چادر به سمت آنها میآید. هانی کلافه برمیگردد، از آب بیرون آمده و به سمت او میرود.
صدای مسعود: اگه سیگار داره ازش بگیر… بگو صدای ضبطشم خفه کنه، دیگه جای لش کرده نیست اینجا…
شکارچی به آنها نزدیک میشود. هانی بعد از چند قدم به او میرسد.
شکارچی: سرکار تکلیف من چیه؟
هانی: گفتم که باید تا وقتی که افسر کشیک میاد باشید… چند تا سوال ازتون میپرسن و میذارن برید.
شکارچی: خب کی میاد؟
هانی: جاده این پشت خرابه، شاید یکی دو ساعت طول بکشه.
شکارچی سکوت میکند.
هانی: سیگار داری؟
شکارچی (سیگاری که گوشه لبش روشن است را به سمت او میگیرد): تازه روشن کردم…
هانی: نه، واسه خودم نمیخوام.
شکارچی: آها…باید تا چادر بیای، پاکتم اونجاست.
شکارچی برمیگردد و به سمت چادر میرود. هانی او را دنبال میکند.
هانی (بعد از چند لحظه): صب برید واسه خودتونم بهتره… از وقتی این دیوونهها ریختن بیرون تا حالا هفت، هشت تا ماشینو تو شب با سنگ زدن.
شکارچی: مگه نگهبان نداره اون خراب شده؟ چجوری زدن بیرون؟
هانی: داره ولی زدنشو فرار کردن… همه شهرهای دوروبر مریضاشونو ریختن اینجا، واسه همین جمع کردنشون سخته… هرچند وقت یه بار میزنن بیرون و همه چیو خراب میکنن.
شکارچی: تا حالا از نزدیک دیوونه ندیدم.
هر دو سکوت کرده، راه میروند و به چادر نزدیک میشوند.
هانی (بعد از چند ثانیه سکوت): من یکیشونو دیدم قبلاً… یکی از همینارو.
شکارچی: مگه تیمارستان بودی تا حالا؟
هانی: نه… اما مطمئنم یه جایی دیدمش.
بعد از چند قدم به چادر میرسند. شکارچی به داخل رفته و هانی بیرون منتظر او میماند. دستهایش را در جیب کاپشنش کرده و به دریا نگاه میکند. جلوی چادر آتش کوچکی روی زمین روشن است و روی آن یک کتری دوده گرفته دیده میشود. چند قدم جلوتر از آتش، چند لاشه پرنده روی زمین دیده میشود، هانی به سمت لاشهها رفته و روی زمین خم میشود، یکی از آنها را برداشته و به آن نگاه میکند. شکارچی بعد از چند ثانیه از چادر بیرون میآید. هانی بلند شده، لاشه را دوباره روی زمین میگذارد و به سمت شکارچی میرود.
شکارچی (پاکت سیگار را به سمت هانی میگیرد): چیزی خوردی؟
هانی (چند نخ از سیگارهای پاکت بیرون میکشد): گرسنه نیستم.
شکارچی (به سمت آتش رفته و کنار آن مینشیند): میخوای بشین یه چایی واست بریزم.
هانی: باید برگردم تا چیزی بهم نگفته.
شکارچی: بشین، زیاد طول نمیکشه.
هانی نگاهی به ماشین انداخته، سیگار را در جیب کاپشنش گذاشته و با تردید کنار شکارچی مینشیند.
شکارچی (از کتری روی آتش داخل یک لیوان فلزی چایی میریزد): داشتم کم کم میرفتم که یکی دو تاشونو لب آب دیدم… میدونستم اینجوری علاف میشم صداشو در نمییوردم.
هانی لیوان چایی را از شکارچی میگیرد.
شکارچی: چی میخواستن حالا وسط آب؟
هانی: نمیدونم… یعنی هنوز معلوم نیست که خودشون رفته باشن.
شکارچی: یعنی چی؟
هانی: مردم اینجا به خونشون تشنه بودن… تو این یه هفته که در رفتن هر شب یه جاییو خراب کردن یا آتیش زدن، کسیم نمیتونس پیداشون کنه… واسه همین شاید یکی عمداً تو آب خفهشون کرده باشه. اما تا حالا که انگار خودکشی بوده.
شکارچی (با چهرهای درهم): ولش کن… نمیخوام بشنوم دیگه.
هانی لیوان چای را در دستهایش گرفته و خیره به لاشههای روی زمین نگاه میکند.
هانی: چیکار میخوای کنی باهاشون؟
شکارچی: با کی؟
هانی: همینایی که زدی.
شکارچی: گوشتشونو که مثه جیزای دیگه میشه خورد، گردن به بالاشونم خشک میکنم… الان فصل مهاجرتشونه… خیلی چیزای خوبی میشه زد تو این روزا.
هانی (بعد از چند ثانیه سکوت و در حالی که به آتش خیره شده است): یکیشون زنده بود.
شکارچی: یکی از چی؟
هانی: یکی از همین دیوونهها که غرق شدن.
شکارچی (متعجب): یعنی چی؟
هانی: همونی بود که قبلاً دیدمش… داشتم میکشیدمش عقب فهمیدم.
شکارچی: اشتباه دیدی…سه ساعت بیشتره که جسدشونو لب آب دیدم.
هانی: نه، این یکیو همین الان دیدم…. شاید تازه باشه.
صدای چند بوق پیاپی از سمت ماشین شنیده میشود. هانی سرش را به سمت صدا برمیگرداند. مسعود داخل ماشین نشسته است و چراغ ماشین را خاموش، روشن میکند. هانی لیوان را زمین گذاشته و میایستد. با قدمهای بلند به سمت ماشین میرود. بعد از چند لحظه سرش را به سمت شکارچی برمیگرداند.
هانی: راستی گفت بگم صدای ضبطو قطعش کنی.
شکارچی سکوت کرده و به دور شدن هانی نگاه میکند. هانی به ماشین نزدیک میشود. صدای ضبط بعد از چند ثانیه قطع میشود.
مسعود (در حالی که از ماشین پیاده میشود): گمشو سریع، تن لش.
هانی بدون این که حرفی بزند سیگارها را از جیب کاپشنش بیرون آورده و به مسعود میدهد.
مسعود: برو بیارشون تو یه ردیف.
هانی به سمت دریا میرود. مسعود چند قدم عقب تر سیگار روشن میکند. هانی تا زانو در آب میرود. میایستد، اطرافش را نگاه میکند. بعد از چند لحظه خم میشود و مضطرب دستش را روی ماسههای کف آب میکشد. دوباره میایستد و جلوتر میرود. در حالی که تا کمر داخل دریا رفته است، کلافه و مضطرب اطرافش را نگاه میکند.
صدای مسعود: کجا داری میری؟
هانی کلافه در آب راه میرود.
صدای مسعود: با توام…
هانی (در حالی که نفس نفس میزند): نیست.
مسعود (چند قدم به سمت آب برمیدارد): چی نیست؟
هانی: یکیشون نیست… همین آخریه.
مسعود: برگرد عقب ببینم چی میگی؟
هانی با قدمهای سنگین برمیگردد و به مسعود نزدیک میشود.
هانی (بعد از چند ثانیه): این آخریه که داشتم مییوردمش، نیست.
مسعود (مضطرب): چشه کورتو باز کن ببین کجاس.
هانی: به خدا نبود… تا کمر تو آب رفتم، هیچی نبود.
خارجی / نزدیک غروب / دریا
نور نارنجی رنگ خورشید ساحل را پوشانده است. هانی که تا روی شانههایش در آب است، داخل دریا دیده میشود. هرچند لحظه یکبار زیر آب رفته و بعد از چند ثانیه در جایی دیگر از آب بیرون میآید. کلافه و مضطرب موجها را کنار میزند و جلوتر میرود. در پیش زمینه مسعود در حالی که تا کمر در آب رفته است و اطرافش را نگاه میکند دیده میشود. صدای موجها همراه صدای مرغهای دریایی که اطراف ساحل پرسه میزنند شنیده میشود.
داخلی / غروب / ماشین
هوا کمی تاریک شده است و نور خورشید انتهای دریا دیده میشود. مه رقیقی ساحل را پوشانده است.
هانی داخل ماشین و روی صندلی راننده نشسته است. تمام بدنش خیس شده و به خود میلرزد. مسعود در حالی که تا کمرش خیس است به سمت ماشین میآید. در را باز کرده و روی صندلی شاگرد مینشیند. هر دو سکوت کرده و به دریا خیره شدهاند.
مسعود (بعد از سکوتی طولانی): کجا دیدیش آخرین بار؟
هانی (در حالی که به دریا خیره شده است): کنار همون تیر چوبیا… همون جاها ولش کردم.
مسعود: نباید مییوردیش عقب گوسفند؟
هانی: داشتم میاوردم، شما گفتی برم سمت این… (به سرفه میافتد)… همین شکارچیه.
مسعود (در حالی که موهای هانی را از پشت میکشد): من گفتم بری کنار یارو بشینی و زر بزنی؟
هانی سکوت میکند.
مسعود (موهایش را محکمتر میکشد): ها؟
هانی (با صدای آهسته): نه.
مسعود موهای هانی را رها کرده، سیگاری از روی داشبورد برداشته و بیرون میرود.
مسعود (در حالی که از ماشین پیاده میشود): کثافت.
هانی گیج و بهت زده به ساحل نگاه میکند. مسعود بالای سر جسدها کلافه راه میرود و سیگار می کشد. چراغ چادر شکارچی خاموش است. بعد از چند ثانیه صدای نزدیک شدن چند ماشین از سمت جاده شنیده میشود مسعود به سمت ماشین آمده و کنار پنجره میایستد.
مسعود: سر و وضعتو درست کن بیا پایین… اینا دارن میان.
مسعود بعد از تمام شدن دیالوگش به سمت جسدها برمیگردد هانی آفتابگیر را باز کرده و در حالی که به آیینه آن نگاه میکند دستی به صورتش میکشد. مسعود دوباره به سمت ماشین میآید.
مسعود: به این یارو که چیزی نگفتی ازش؟
هانی (در حالی که صدایش به سختی شنیده میشود): همون موقع…
مسعود: بلند زر بزن.
هانی (بدون نگاه کردن به مسعود): همون موقع، قبل از گم شدنش یه چیزایی گفتم.
مسعود (بعد از چند ثانیه و در حالی که خیره به هانی نگاه میکند): حیوون…گمشو برو بگو جلوی دهنشو بگیره، چیزی بگه جفتمون بدبختیم.
هانی بعد از چند لحظه از ماشین پیاده شده و به سمت چادر میرود. صدای مرغهای دریایی روی تصویر شنیده میشود.
خارجی ــ داخلی / شب / جاده ــ ماشین
وانت داخل یک جاده کوهستانی و باریک حرکت میکند. جاده خالی است و به جز وانت هیچ ماشین دیگری در آن دیده نمیشود. چراغهای روشن وانت تا چند قدمی جلوی آن را روشن کرده است. صدای پارس چند سگ در پس زمینه شنیده میشود. هانی پشت فرمان نشسته است و به جاده خیره شده است. مسعود سرش را به پشتی صندلی تکیه داده است و از پنجره به بیرون نگاه میکند.
مسعود (بعد از چند ثانیه سکوت): حرومزادههای بی همه چیز… اگه دست من بود همیناییم که ازشون مونده یه جا میریختم توی اتاق پر از گاز و خفه شون میکردم.
هانی (بعد از چند ثانیه سکوت): یادم اومد کجا دیدمش.
مسعود: کی؟
هانی: همونی که گم شد… یه خونه قدیمی داشتن دو سه تا خونه اونورتر از ما.
مسعود بی اعتنا به حرف هانی دوباره سرش را به سمت پنجره برمیگرداند.
هانی (بعد از چند لحظه): یه شب مردم واسه بوی گندی که از خونشون مییومد درو شکوندنو رفتن تو… کنار جنازه گندیده باباش که هفت هشت روز پیش مرده بود دیدنش… میگفتن کل اون یه هفته از گندیدن روز به روز باباش عکس گرفته… گفتن قاطی کرده و یکی دو روز بعد بردنش.
مسعود (در حالی که همچنان از پنجره بیرون را نگاه میکند): حرومزاده تا الانم زیادی زنده بوده پس… (سیگاری روشن میکند و به حرفش ادامه میدهد)… نباید زنده گذاشت هیچ کدومشونو…
هانی (دیالوگ مسعود را قطع میکند): مطمئنم تنش گرم بود… میشد یه کاری واسش کرد…
مسعود (در حالی که نگاهی به هانی میاندازد): ساکت شو دیگه.
هانی: میشد یه کاری واسش کرد.
مسعود: گفتم خفه شو.
هانی: زنده بود، نباید ولش میکردیم.
مسعود با پشت دست محکم توی صورت هانی میزند و حرفش را قطع میکند. هانی بعد از چند ثانیه ماشین را به کناره جاده میکشد و میایستد. دستش را بالا گرفته و جلوی خونی که از بینیاش بیرون میآید را میگیرد.
مسعود (بعد از چند ثانیه): چه گهی میخوری؟
هانی جوابی نمیدهد و خیره به مسعود نگاه میکند.
مسعود: راه بیافت.
هانی همچنان سکوت میکند.
مسعود: با توام…راه بیفت.
هانی: نمیرم دیگه.
مسعود: مگه میتونی نری گوساله؟
هانی خیره به مسعود نگاه میکند.
مسعود: گمشو پایین پس.
هانی بی اعتنا به حرف مسعود سکوت میکند. مسعود روی صندلی هانی خم شده و در سمت راننده را باز میکند.
مسعود: گمشو.
هانی همچنان سر جایش نشسته و به مسعود نگاه میکند. بعد از چند ثانیه یک پاره آجر بزرگ از سمت جاده پرت میشود و شیشه جلوی ماشین را خرد میکند. با خرد شدن شیشه هر دو شکه شده و بهت زده به سمت جاده نگاه میکنند. بعد از چند ثانیه هانی از ماشین پیاده میشود. نگاهی به اطرافش انداخته و به سمت سنگی که جلوی ماشین افتاده است میرود. همزمان مسعود از داخل ماشین دستش را روی بوق میگذارد. هانی سنگ را از روی زمین بر میدارد و در حالی که آن را در دست دارد نگاهی به سمت مسعود و ماشین میاندازد.
پایان