همسر و فرزند خردسال یک سروان نیروی انتظامی، که افسر تجسس است و باعث اعدام یک قاچاقچی شده، جلوی چشمان او، سوار بر اتومبیل بین دو تریلی می مانند و له می شوند. او برای به دام انداختن مسببان این واقعه از قاچاقچی کهنه کاری به نام کمال که از همسرش جدا شده و پسرش در پاکستان تحصیل می کند کمک می گیرد. آن دو ابتدا دو راننده ی تریلی را می یابند و سپس با اعتراف یکی از آنها به جوزی (برادر قاچاقچی اعدام شده) می رسند. یک قهوه چی به نام غلام آنها را از رد و بدل شدن یک گلدان عتیقه ی قاچاق مطلع می کند. آن دو با به دست آوردن گلدان عتیقه نظر جوزی را برای معامله جلب می کنند. معامله سر می گیرد، اما جوزی و افرادش سروان و کمال را محاصره می کنند. سروان با تهدید این که گلدان عتیقه حاوی مواد منفجره است جوزی را دستگیر می کند و با خود می برند. در میان راه جوزی به دروغ به کمال می گوید که افرادش پسر او محسن را در پاکستان به گروگان گرفته اند و از سوی دیگر برای افرادش پیغام می فرستد تا محسن را به گروگان بگیرند. کمال از بیم جان پسرش سروان را غافلگیر می کند و در حالی که همسر سابقش نیز برای یافتن محسن نزد او آمده با جوزی قرار مبادله می گذارد. اما موقع معامله میان دو گروه درگیری می شود و کمال و دوستش غلام محاصره می شوند. در این اثنا سروان و نیروهای انتظامی سرمی رسند و درگیری را به نفع خود با دستگیر کردن قاچاقچیان به پایان می رسانند.