Skyfall (رگبار) / یکی از بهترین ترین قسمت های سری فیلم های جیمز باند تاکنون
خلاصه داستان:
از نظر سازمان جاسوسی انگلستان باند مرده به حساب می آید ، تا زمانی که خود را نشان می دهد، اما با برخورد سرد مامور M (جودی دنچ) روبرو می شود. گویا توطئه ای در میان است. باند برای پیدا کردن یک هارد دیسک حیاتی به سراسر جهان فرستاده می شود در حالی که ..
نقد و بررسی فیلم به قلم James Berardinelli (جیمز براردینِلی)
نمره 9 از 10
«رگبار/ Skyfall» می تواند جایگاه خود را در کنار فیلم های «از روسیه با عشق/From Russia with Love»، «انگشت طلا/Goldfinger» و «در خدمت سرویس مخفی ملکه/On Her Majesty’s Secret Service»، به عنوان یکی از بهترین های مجموعه فیلم های جیمز باند تثبیت کند. این فیلم با داشتن کارگردانی که پیش از این برنده ی اسکار شده و همچنین دو بازیگر برنده ی اسکار در نقش های اصلی، چیزی از لحاظ استعدادهای حرفه ای کم ندارد، اما مانند همیشه این مرد تاکسیدو پوشیده و اسلحه ی والتر پی.پی.کی هستند که تفاوتی میان این نسخه و دیگر فیلم های مجموعه ایجاد می کنند. «دنیل کریگ/Daniel Craig» با چشمان نافذ و آبی رنگش بار دیگر در قالب این نقش تلاش لازم و نام دو بخشی اش ظاهر می شود. حالا پس از طی هشت سال و ساخته شدن سه فیلم به بازیگری او، کریگ توانسته صحنه ی درنده ی «Quantum of Solace» را پشت سر بگذارد و به درجات رفیع تر برسد. بعد از شون کانری، او بهترین جیمز باندی است که دیده ایم و احتمالاً دلیل این موضوع آن است که نقش آفرینی های او به شدت تداعی کننده ی اولین مأمور 007 بر روی پرده ی سینما هستند. دیگر از آن حماقت مربوط به دوره ی «راجر مور/Roger Moore» و همچنین بعد ابرقهرمانی که گرداگرد «پیرس برازنان/Pierce Brosnan» را گرفته بود، خبری نیست. گرچه «رگبار» برای نگاه به گذشته و چیدن مقدمات آینده زمانی مساوی صرف می کند، در هیچ یک از لحظه ی آن از زمان حال غافل نمی شود و در این روند ما را به بهترین ماجراجویی مأمور 007 در چهار دهه ی اخیر میهمان می کند.
«سم مندس/ Sam Mendes» خوشحال از اینکه فرصتی پیدا کرده تا سرپرستی پروژه ی ساخت یک قسمت از موفق ترین مجموعه فیلم های سینمایی تمامی دوران سینما را بر عهده داشته باشد، نشان می دهد که در به تصویر کشیدن مسائل دور از واقعیت نیز به اندازه ی چیزهای مهم و جدی مهارت دارد. (البته میتوان گفت که این توانایی ها پیش از این در یکی از فیلم های قدیمی او، «جاده ای به سوی تباهی/Road to Perdition»، که در آن هم با کریگ همکاری کرده بود خود را نشان داده بودند). صحنه آرایی او در سکانس های اکشن «رگبار» زبردستانه انجام شده اند و هر از گاهی نشانی از ذوق هنری هم در آنها دیده می شود (مثل صحنه ی رویارویی پر جرقه ی میان جیمز باند و شخصیت بد ماجرا پاتریس که خط افق آسمان شانگهای در پس زمینه ی تصویر وجود دارد). علاوه بر این او کاری می کند که عناصر درام و گیرایی داستانی از درون لحظات تعلیق آور و آتش بازی های قنی و هنری تراوش کنند. «رگبار» یک بسته ی کامل است، یک فیلم با تمام خصوصیات لازم، حداقل تا حدی که دیگر فیلم هایی که به ماجراهای باند پرداخته اند می توانند چنین ادعایی را داشته باشند. این فیلم بی آنکه قاعده ی همیشگی را زیرپا بگذارد هوش و ادراک مخاطب را به چالش می کشد.
معمولاً اشاره شده است که اجرای دنیل کریگ در دو فیلم اول جیمز باند کمی تحت تأثیر شخصیت بورن از مجموعه فیلم های بورن بوده است. با در نظر گرفتن این نکته، مندس در صحنه ی افتتاحیه ی «رگبار» همان راه «ذره ای آرامش/Quantum of Solace » را پی می گیرد و سپس به تدریج او را در زمان به عقب برمی گرداند، یعنی پیرس برازنان، دالتون و مور را پشت سر می گذارد و تمام راه را طی می کند تا به دوران طلایی اوج جیمز باند با بازی شون کانری برسد. در انتهای فیلم «رگبار» ما به عنوان بیننده در میان جیمز باند های مختلف دوری زده ایم و طرفداران قدیمی این مجموعه احساس می کنند که بالأخره به خانه ی قدیمی خود بازگشته اند. صحنه ی پایانی فیلم واقعاً کامل و فوق العاده است و اگر قرار بود دنیا فردا روزی به پایان برسد و دیگر هیچ فیلم جیمز باندی ساخته نشود، تصور پایان بندی ای بهتر از این برای این مجموعه فیلم کار مشکلی می بود.
«رگبار» با یک سکانس هیجان انگیز پیش از عنوان بندی اولیه آغاز می شود که در استانبول می گذرد و با نبردی مهیج بر روی یک قطار در حال حرکت به نقطه ی اوج می رسد. از نظر سازمان جاسوسی انگلیس/MI6 باند مرده محسوب می شود اما هنگامی که دوباره رو نشان می دهد با برخورد سرد مأمور ام (جودی دنچ/ Judi Dench) مواجه می شود که انگار می گوید “تا الآن کدام گوری بوده ای؟”. مأمور ام باند را پیش از آن که آمادگی لازم را پیدا کند به عملیات فیزیکی می فرستد و او را راهی سفری دورادور جهان می کند تا طی آن موقعیت مکانی یک هارد دیسک کامپیوتری را که مشخصات واقعی تمامی مأموران عملیاتی سازمان در آن مخفی شده را، پیش از شکسته شدن کد و خوانده شدن اطلاعات، پیدا کند. در عین حال شخصیت بد داستان سیلوا (خاویر باردم/ Javier Bardem) یکی از همان شخصیت های خود بزرگ بین رایج در مجموعه فیلم های 007 نیست که می خواهند کنترل جهان را به دست بگیرند. او علاقه ای به تسلط بر کل دنیا ندارد، پیروزی بر یک جزیره ی کوچک برای او کافی ست. هدف او کمی شخصی تر است و داستان زندگی او کمی یادآور داستان زندگی مأمور 006 با بازی «شون بن/ Sean Bean » در فیلم «چشم طلایی/Goldeneye» محصول است. در این میان، باند با مأموری جوانتر (اما به همان اندازه بدخلق) به نام مأمور کیو (بن ویشاو/ Ben Whishaw) منازعاتی دارد و با دو نفر از زن های ویژه ی فیلم های جیمز باند همخوابه می شود: مأمور همکارش ایو (نائومی هریس/ Naomie Harris) و یک برده ی جنسی شهوت انگیز و با شعور به نام سورین (برنیس مارلوه/ Berenice Marlohe). علاوه بر این او با رئیس مأمور ام، گرت مالوری (راف فینس/ Ralph Fiennes) هم ملاقات می کند و او را یک بوروکرات/دیوان سالار می خواند.
فیلم ساختار عجیبی دارد. از نقطه ی اوجی چندان با شکوه و عظیم خبری نیست و داستان آن بیشتر به فیلم های جیمز باند دهه ی 60 شباهت دارد تا فیلم هایی که بعد از بازی شون کانری در این نقش ساخته شده اند.
«رگبار» موفق می شود احساسات مخاطب را تا حدی درگیر کند که بعد از فیلم « در خدمت سرویس مخفی ملکه» دیده نشده بود؛ حتی فیلم «کازینو رویال/ Casino Royale» هم نتوانست تا بدین حد واکنش حسی مورد نظر را در مخاطب ایجاد کند. در این فیلم جزئیاتی اندک اما تأثیرگذار درباره ی گذشته ی باند می فهمیم، این اطلاعات به حدی نیستند که ویژگی اسرار آمیز “همیشه در لحظه زندگی کردن” شخصیت را از بین ببرند، اما آنقدر هستند که دیگر این نظریه را که “جیمز باند” تنها یک اسم رمزی است باطل می کنند. شخصیتی که «آلبرت فینی/ Albert Finney » نقش آن را بازی کرده فوق العاده دسیسه چین است و تصورش سخت نیست که فکر کنیم موقع نوشتن نقش او، نویسنده شون کانری را به عنوان جیمز باند در ذهن داشته است.
اگر بر فرض زمانی این نقش دوباره به شون کانری پیشنهاد می شد، او همان “دیگر امکان ندارد” همیشگی اش را می گفت و ترجیح می داد از این نقش بازنشسته باقی بماند، اما قوه ی تخیل زیاد قوی ای لازم نیست تا او را در حال گفتن دیالوگ ها تصور کرد و این جملات را از دهان او شنید.
مندس در ساخت این فیلم همکاران تقریباً همیشگی خود، راجر دیکینز و توماس نیومن را نیز همراه می کند. تصویربرداری دیکینز شاید بهترین تصویربرداری ای باشد که فیلم های جیمز باند تا به حال به خود دیده اند و مشخصاً یکی از بهترین فیلمبرداری های سالهای اخیر نیز هست. این استفاده از سبک فیلمبرداری قدیمی و کلاسیک است که باعث می شود تصاویر ثبات داشته باشند و دنبال کردن صحنه های نبرد کار آسانی باشد. موسیقی متن توماس نیومن به شدت از تم مخصوص جیمز باند ساخته ی مونتی نورمن و جان بری بهره می جوید، از زمانی که دنیل کریگ این نقش را بر عهده گرفت این اولین باری ست که این تم موسیقیایی جزیی از موسیقی متن اصلی فیلم در صحنه های دلهره آور و حادثه ای آن است. ترانه ی اولیه ی فیلم با نام «Skyfall» که توسط «Adele» خوانده شده ارجاعاتی به ترانه های مشترک جان بری و شرلی بیسی دارد.
سکانس افتتاحیه ی فیلم های اخیر جیمز باند به واقعه ی مهمی مربوط نبوده اند. اما این یکی استثناء است و حالت رویه کاری ندارد. تأکید بر روی رابطه ی میان مأمور ام و 007 معرفی کننده ی یک جذبه ی تازه و پیش از این پرداخته نشده میان مأمور و رئیس اش است. رابطه ی در هم تنیده ی آنها در «رگبار» را با برخوردهای رسمی و مؤقرانه ی شان در فیلم «Dr. No» مقایسه کنید. جودی دنچ در طی شش حضور پیشین خود ویژگی مستبدانه ی شخصیت خود را تا بدانجایی بالا برده است که کم کم می شد او را شخصیتی کاملاً مستبد در نظر گرفت. در فیلم مندس، او به این هدف می رسد. و قدرت نقش آفرینی او در برابری با قدرت نقش آفرینی خاویر باردم قرار می گیرد که این بار نه یک دیوانه ی دیگر آزار/سادیستیک، بلکه شخصی است که به شدت به او جفا شده و صدمه دیده است.
شکی نیست که در شخصیت سیلوا عناصر اغراق شده ای هم وجود دارد. اصلاً ممکن نیست که شخصیت منفی در فیلم های باند کمی غیر عادی نباشد، اما اصلاً نمی شود وی را با دیگر شخصیت های کمتر مهیجی که در گذشته مقابل مأمور 007 قد علم کردند، معاوضه یا مقایسه کرد.
به دلیل مشکل ورشکستگی مالی کمپانی مترو گلدن مه یر، مجبور بودیم چند سال منتظر بمانیم تا «رگبار» ساخته و اکران شود. مندس که معتقد داستان فیلم ارزش بازگو کردن را دارد، تمامی سعی خود را برای تولید آن به خرج داد و نتیجه ی پایانی هم نشان می دهد که ارزش آن همه انتظار را داشته است. من ترجیح می دهم هر چهار سال یک بار یک چنین فیلمی از مجموعه ی جیمز باند ببینم تا اینکه فاصله ی انتظار نصف شود اما نتیجه چیزی مانند «ذره ای آرامش » باشد.
«رگبار» به تمامی آنچه یک فیلم جیمز باندی باید در خود داشته باشد آراسته است، و انگار بهترین ویژگی های جیمز باند های تک تک دوران گذشته – حتی کارهای کوتاه دالتون و لیزنبی- را درون خود به صورت فشرده جمع آوری کرده است و آن را به شکل فیلمی به ما ارائه می دهد که پنجاهمین سال ساخت این مجموعه را گرامی می دارد و خاطرمان را مطمئن می سازد که جیمز باند بازگشته است.