این جنگ بین ایالتهای شمالی به رهبری
آبراهام لینکلن از حزب جمهوریخواه و یازده ایالت جنوبی تحت فرمانروایی رئیسجمهور
جفرسون دیویس در ایالات متحده آمریکا رخ داد.
چند هفته پس از انتخابات ریاست جمهوری
در20 سپتامبر 1860، کارولینای جنوبی با رأی مجلس قانونگذاری خود، خروج از جرگه ایالات
متحده را اعلام کرد. بلافاصله پس از مراسم سوگند لینکلن در 4 مارس 1861 ایالات
متحده تجزیه شد. در این روز ایالتهای کارولینای جنوبی، جورجیا، فلوریدا، میسیسیپی،
لوئیزیانا و تگزاس کنفدراسیون کشورهای آمریکا را تشکیل دادند. اندک زمانی بعد،
آرکانزاس، کارولینای شمالی، ویرجینیا و تنسی نیز به ایالتهای شورشی پیوستند و
تعداد ایالتهای تجزیه طلب به 11 ایالت رسید. در این کشمکش، یازده ایالت جنوبی به
ایالتهای برده مشهور شده بودند، چرا که در این مناطق بردهداری هنوز رواج داشت و
برعکس ایالتهای شمالی، ممنوع نشده بود. ایالت های جنوبی بلافاصله ریچموند را پایتخت
خود قرار داده و جفرسن دیویس را به ریاست جمهوری برگزیدند.
قلعه سومتر در بندر چارلتون در کارولینای
جنوبی در آوریل 1861 مورد حمله جنوبی ها قرار گرفت. مدافع قلعه یعنی ژنرال اندرسن
شمالی قصد تسلیم نداشت اما سرانجام در اثر شدت حملات جنوبی ها قلعه را به مهاجمان
واگذار کرد. غرش توپهای جنوبی چندان ادامه نیافت و جنگ تقریباً با تلفات اندکی به
پایان رسید اما سقوط دژ سومتر آتش نبردی را شعله ور ساخت که 4 سال به طول انجامید
و 600 هزار تن را به کشتن داد.
در واشنگتن لینکلن از مردم درخواست 75
هزار داوطلب را کرد اما تا پایان آوریل 300 هزار سرباز زیر پرچم گرد آمدند. در
جنوب نیز اوضاع به شدت متشنج بود. دهها هزار مزرعه دار در کنار فئودالهای بزرگ
در حال شکل دادن ارتشی بزرگ برای جلوگیری از رخنه شمالیها بودند. در ژولای 1861،
30 هزار سربازآمریکایی شمالی حمله به سمت ریچموند را آغاز کردند اما در جنوب غرب
واشنگتن، در اولین درگیری با ژنرال بورگارد فرمانده جنوبیها، از هم پاشیدند و به
صورت نامنظم به سوی واشنگتن عقب نشستند. لینکلن پس از این شکست، تاپایان جنگ در
سال 1865 ایالتهای جنوبی را محاصره دریایی کرد. سپس برای کاستن انسجام نیروهای
جنوب، آزادی بردگان جنوبی را اعلام کرد. اما اقدام سوم او گسیل یک ارتش قدرتمند
آموزش دیده به فرماندهی ژنرال گرانت بود. گرانت در فوریه 1862 رود تنسی را تصرف
کرد و در آوریل به جنگ ژنرال بورگارد رفت. در جنوب غرب تنسی نبردی سنگین درگرفت و
چیزی نمانده بود شجاعت جنوبیها سبب شکست گرانت شود اما در روز دوم با استفاده از
نیروهای عظیم امدادی، جنوبیها را عقب راندند. در همین زمان قوای دریایی آمریکای
شمالی، نیواورلئان در جنوب را نیز به تصرف درآورد. اکنون شمالیها برای تصرف کامل میسی
سی پی تنها شهر ویکسبورگ را پیش رو داشتند. ژنرال گرانت و ژنرال شرمن در نوامبر
1862 با حملهای گازانبری به نیروهای مستقر در اطراف شهر حمله بردند و سربازان
جنوبی تحت فشار شدید مهاجمان ناگزیر به داخل شهر پناه بردند. 8 ماه نبرد خونین سبب
مرگ دهها هزار سرباز و افراد غیر نظامی شد. سقوط ویکسبورگ سبب سقوط مدافعان هودسن
نیزشد و عملاً ارتباط مدافعان جنوبی با یکدیگر را گسست. شکست چاتانوگا در پاییز1863
شد تا جنوبیها کلاً جنگ را در جبهه غرب ببازند.
جولای 1863 دره گتیزبورگ شاهد عظیم ترین
نبرد قاره آمریکا بود. مردان ژنرال لی که قصد فتح واشنگتن را داشتند، از دو رشته
کوه عبود کردند اما دهها هزار سرباز شمالی با نصب صدها توپ مانع ورود جنوبیها
شدند. 48 ساعت نبرد بی امان سبب مرگ هزاران سرباز در پای کوهها شد اما در ابتدای
روز سوم، جنگ برندهای نداشت. در نهایت جنوبیها علی رغم شجاعت زیاد به دلیل حجم شدید
آتش شمالیها و ناکارآمدی اسب در جنگ کوهستانی، مجبور به عقب نشینی شدند. سپاه لی
مجبور شد شبانه به سمت ویرجینیا عقب بنشیند.
شمالی ها در 1864 پیشروی خود را به سمت
بنادر جنوب شرق آمریکا آغاز کردند. گرانت از شمال و شرمن از غرب به سمت ریچموند پیشروی
کردند و سرانجام به دروازه های ریچموند رسیدند. ژنرال لی ناچار ریچموند را تخلیه
کرد و به ویرجینیا عقب نشست. او که ارتشی گرسنه و خسته را در اختیار داشت و حتی
شهر بزرگی را هم نداشت، در 9 آوریل 1865 شخصاً خود و ارتشش را به گرانت تسلیم کرد
و بدین گونه، جنگهای انفصال پس از 4 سال به پایان رسید.
شمال امریکا دارای زمینهای کشاورزی
مناسبی نیست اما جنوب سراسر مزرعه است. برده داران امریکایی در این مزارع پنبه میکاشتند
و طلا درو میکردند. این امر زنگ خطری برای شمالیها محسوب میشد. این بود که زمزمه
لغو برده داری آغاز گشت تا جایی که جنوب زیر بار نرفت و تصمیم به جدایی گرفت. اینبار
چاره ای جز جنگ نبود. و لینکلن برای حفظ این اتحاد تصمیم به جنگ گرفت. البته شمالیها
به خواسته خود رسیدند، هم جنوب را نابود کردند و هم اتحاد کشور حفظ شد. بردگان
تنها بهانه بودند. لینکلن زمان نوشتن اعلامیه لغو برده داری گفته است، "من این
کار را فقط برای این انجام میدهم که اتحاد کشور را حفظ کنم نه اینکه بردگان را
آزاد کنم. اگر با آزادی فقط تعدادی برده هم اتحاد امریکا حفظ میشد اینکار را انجام
میدادم."
به نظر من هدف او نابودی امپراطوری عظیم
جنوبیها بود.
"اسکارلت اوهارا زیبا نبود اما
مردها به ندرت این را میفهمیدند"
ویویان لی در نقش اسکارلت اوهارا به زیبایی
این نقش را ایفا کرده است.
شروع فیلم از یک بعد از ظهر باشکوه
آغاز میشود. از یک سو مزارع پنبه و بردگانی که از کار روزانه برمیگردند و از سوی دیگر
تراس یک خانه ویلایی اشرافی و اسکارلت اوهارای زیبا که از یک جفت جوان اصیل زاده
خوش لباس جورجیایی دلبری میکند. بحث بر سر مهمانی فرداست که در ویلای خانواده ویلکز
برگزار خواهد شد و جوانان موفق میشوند با برملا کردن یک راز قول نهار و رقص فردا
را از اسکارلت بگیرند، غافل از اینکه دنیای زیبای اسکارلت را با گفتن این راز بر
هم زده اند. اشلی ویلکز پسر جان ویلکز مزرعه دار ثروتمند همسایه، قرار است با ملانی
ویلکز دختر خاله خود ازدواج کند. اسکارلت نمیتواند این حرف را باور کند. به نظرش
اشلی او را دوست دارد نه ملانی را، همانطور که او عاشق اشلی است.
اسکارلت میخواهد هر طور شده از زبان
پدرش موضوع را بفهمد، چون او امروز بعداز ظهر در خانه ویلکز مهمان بوده است. با بی
ادبی تمام دوقلوهای تارلتون را ترک میکند و به طرف دروازه ورودی می رود و این از دید
دایه اش، مامی، دور نمی ماند. مامی به او میگوید "یک خانم هرگز چنین بی ادبی
نمیکند که مهمان هایش را بدون دعوت برای شام ترک کند." اما اسکارلت اعتنایی
نمیکند. او پدرش را در حالی پیدا میکند که با اسب از روی پرچین ها می پرد. او را
سرزنش میکند که قولی را که به مادرش داده فراموش کرده است. چون او قول داده است دیگر
از روی پرچین ها نپرد، بعد از آن اتفاقی که برایش افتاد و باعث شد پایش کمی بلنگد.
اسکارلت موضوع خانه ویلکز را پیش میکشد و پدرش هم موضوع ازدواج اشلی را تایید میکند
و ضمنا از راز دختر سر در می آورد. به نظر او اسکارلت و اشلی هیچ تناسبی باهم
ندارند و هرگز نمیتوانند زوج خوبی باشند. او از اینکه دخترش احمقانه رفتار کرده و
در این فکر بوده است که اشلی با او ازدواج میکند دلخور است در حالیکه تمام پسران
ناحیه خواستار او هستند. این حرفها برای اسکارلت معنی ندارد. او اشلی را میخواهد و
دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست، حتی مزرعه اشان تارا که پدرش برای به دست آوردنش
زحمت زیادی کشیده است برایش پشیزی ارزش ندارد. پدرش به او میگوید تنها چیزی که در
دنیا اهمیت دارد و ارزش جنگیدن و کشته شدن دارد زمین است -چیزی که اکنون برای
اسکارلت معنایی ندارد اما به زودی آن را درک خواهد کرد- یکی از زیباترین صحنه های
فیلم دراین لحظه تصویر میشود، لحظه ای که جرالد اوهارا دخترش را نصیحت میکند تا
قدر زمینی که بر آن ایستاده است را بداند. لحظه ای بسیار زیبا از تصویر پدر و دختر
با دورنمایی از تارا، خانه اشرافیشان و غروبی بسیار زیبا و خوشرنگ که در عین حال
خبر از آینده ای غمگین و ناگوار می دهد و درختی که در این پس زمینه چون هیولایی بر
سرشان سایه افکنده است. هیولایی که به زودی از راه خواهد رسید، جنگ.
شب در خانه اوهاراها هستیم. اسکارلت دو
خواهر کوچکتر به نامهای سوالن و کارین دارد. ضمنا متوجه میشویم که مباشر جرالد، ویلکرسون
یک شمالی است و همسر جرالد که به رازی پی برده است از شوهرش میخواهد او را اخراج
کند. ویلکرسون با اینکه مباشر خوبی است و به خوبی میتواند املاک جرالد و برده ها
را اداره کند، با دختر اسلاتری رابطه نامشروع داشته است. از نظر جنوبیها که با
آداب و رسوم خاص خود زندگی میکنند شمالیها بی ارزش هستند. جنوبیها بر طبق رسوم خود
از چنان نخوتی برخوردارند که اختلاف طبقاتی اشان تنها بر ثروت استوار نیست و نژاد
را نیز شدیدا در بر میگیرد. خانه جرالد اوهارا نماینده جنوب ثروتمند است. ما با
قوانینی رو به رو هستیم که این سرزمین را میسازد. قوانینی که ملغمه ایست از اشرافیت
فرانسوی و حرص و طمع ایرلندی!
در مهمانی فردا شکوه حرف اول را میزند.
و ثروت و آداب و سنن در آن به طور چشمگیری خودنمایی میکند. زنان زیبا با لباسهای
فاخر، مردان شیک پوش که برای این زنان زبان بازی میکنند، بردگان که بین دست و پا میلولند
و به رتق و فتق امور مشغولند، تعارفات توخالی و مزورانه که زنان برای یکدیگر انجام
میدهند، قصر زیبای جان ویلکز که با قصرهای اروپایی برابری میکند، اسکارلت که بی
تاب دیدن اشلی است و به جان ویلکز، دخترش ایندیا و هیچ یک از مردانی که از او تعریف
میکنند توجهی نمیکند. و در نهایت اشلی، جوان رویایی اسکارلت که با خوشامدگویی از
پله ها پایین می آید. اینجا فیلم به اصل داستان بسیار وفادار است وقتی لسلی هاوارد
را در نقش اشلی میبینیم. اسکارلت به اشلی میگوید که میخواهد موضوعی را با او در میان
بگذارد و اشلی نیز متقابلا همین را میگوید و او را با نامزدش، ملانی هامیلتون آشنا
میکند. نجابت و اصالت از چهره ملانی میبارد و با مهربانی از اسکارلت تعریف میکند.
در حالیکه اسکارلت تعریف او را با رک گویی پس میزند. در همین هنگام چارلز برادر
ملانی هم از راه میرسد و با اسکارلت خوش و بش میکند. اسکارلت با چند جمله شیرین او
را اغوا میکند و قول نهار را از او میگیرد، به سراغ دوست خواهرش فرانک کندی میرود
و همین جمله را به او هم میگوید، و سپس برادران تارلتون را میبیند و آنها را هم
اغوا میکند... متوجه میشویم که او لذت میبرد مردان را در مشت خود داشته باشد. شاید
هم با اینکار میخواهد حسادت اشلی را برانگیزد و اینگونه او را به چنگ بیاورد. این
رفتار او البته از نگاه مردی که پای پله ها او را میپاید پنهان نیست. کلارک گیبل
بهترین گزینه برای رت باتلر مارگارت میچل است. اسکارلت او را میبیند و از دوستش
درباره او میپرسد. او میگوید که این مرد رت باتلر اهل چارلستون است. و مرد بدنامیست
که خانواده های چارلستون طردش کرده اند. از دانشگاه نظامی وست پوینت اخراج شده و یک
آبروریزی با دختری داشته است و با او ازدواج نکرده است...
در نمایی دیگر اشلی و ملانی در حال
صحبت هستند. عشق بین این دو را در همین لحظه میتوان درک کرد و برای اسکارلت دل
سوزانید. اشلی اما نگران آینده است و اتفاقاتی که در پیش است. اینجا اختلاف فاحشی
بین او و برادران تارلتون وجود دارد. او نگران جنگ است و آنان از وقوع جنگ
خوشحالند و این تفاوت اندیشه ایست که بین جنوب وحشی و اندک بازماندگان تمدن اروپایی
وجود دارد.
موقع نهار صحنه اغراق آمیزی را شاهد
هستیم. اسکارلت روی چمنها نشسته است و حداقل بیست جوان دور او حلقه زده اند و برایش
چاپلوسی میکنند و برای افتخار آوردن دسر با هم رقابت میکنند اما دل اسکارلت پر از
درد میشود وقتی میبیند اشلی و ملانی در باغ با هم قدم میزنند.
بعد از نهار، "دخترهای خوب باید
بخوابند." این را مامی، دایه اسکارلت میگوید. او زن سیاهپوست میانسالی است که
مرتب قوانین "یک خانم خوب بودن" را به اسکارلت گوشزد میکند و او را از رفتارهای
زشتی که موجب سرزنش مردم میشود، منع میکند. اما تا اینجا دریافته ایم که اسکارلت
دوست ندارد یک خانم باشد و مدام به این قوانین اعتراض میکند. کما اینکه نمیخوابد و
آرام به سراغ اشلی میرود تا این راز را به او بگوید و او را از عشق خود مطلع سازد.
اسکارلت به آرامی از پله ها پایین می آید
تا اشلی را پیدا کند و با او صحبت کند. مردها در سالن دیگری مشغول صحبت درباره جنگ
هستند. او صدای پدرش را میشنود که بحث را به دست گرفته است و شدیدا طرفدار جنگیدن
با شمالیهاست. او معتقد است "جنوب بدون تصویب شمالیها هم میتواند از بردگان
خود استفاده کند." مردان از صحبتهای او دفاع میکنند و معتقدند "جنوب بسیار
قویتر از شمال است." یکی از دوقلوها معتقد است "شمال در برابر جنوب
مانند موش است." و در نمایی چهره رت باتلر را میبینیم که در حالیکه سیگار میکشد
گوشه لبش را به حالت تمسخر بالا برده است. آقایان از اشلی میخواهند نظرش را بگوید.
او تحصیلکرده ای متشخص است و نظرش برای جمع بسیار مهم است. اشلی میگوید
"چنانچه جورجیا وارد جنگ شود من هم خواهم شد، اما من هم مانند پدرم آرزو دارم
شمالیها ما را به حال خود بگذارند." این حرف توهینی به آقایان تلقی میشود و
به او اعتراض میکنند. اشلی میگوید که "اغلب بدبختیهای دنیا به علت جنگ است و
وقتی جنگ تمام میشود هیچکس علت شروعش را نمیداند." دیگران باز اعتراض میکنند.
جرالد اوهارا برای آرام کردن فضا از رت باتلر میخواهد نظرش را درباره جنگ با شمالیها
بگوید.
او به صراحت میگوید که پیروزی برابر
شمال کاری سخت است. "شمالیها صاحب کارخانه های اسلحه سازی و کشتی سازی هستند
و جنوب حتی یک کارخانه هم ندارد. د رعوض جنوب مزارع پنبه دارد و عده ای
خودخواه!"
این کلام توهینی به آنها تلقی میشود تا
جایی که چارلز هامیلتون موضوع اخراج او از وست پوینت و رسوایی اش را مطرح میکند و
باتلر جمع آنان را ترک میکند. او "رویای شیرین پیروزی" را برهم زده است!
اسکارلت به سرعت پنهان میشود تا رت او
را نبیند. اشلی به دنبال رت از سالن خارج میشود تا خانه را به رت باتلر نشان بدهد.
بهترین فرصت برای اسکارلت پدید میاید و اشلی را به کتابخانه میکشاند تا با او صحبت
کند. یکی از زیباترین و رمانتیک ترین صحنه های فیلم در این لحظه شکل میگیرد.
اشلی از تعارفات معمول مردان جنوبی بی
بهره نیست. از اسکارلت میپرسد که از چه کسی خود را پنهان کرده است. و زمانیکه
اسکارلت بی مقدمه ابراز عشق میکند میپرسد که آیا دل تمام مردانی که امروز اسیر
کرده است کافی نبوده که میخواهد دل او را هم داشته باشد؟ مکالمه طوریکه اسکارلت میخواهد
پیش نمیرود. اشلی او را منع میکند و به او میگوید که عاشق ملانیست و میخواهد با او
ازدواج کند. اسکارلت عصبانی میشود و او را سرزنش میکند که این امید را در دل
اسکارلت زنده نگهداشته است و یک سیلی به صورت اشلی میزند و میگوید که تا آخر عمر
از او متنفر است. اشلی اتاق را ترک میکند و اسکارلت با عصبانیت گلدانی را پرتاب میکند
و میشکند. از گوشه اتاق صدای سوتی شنیده میشود و رت باتلر که روی کاناپه خوابیده
است از جای خود برمیخیزد و به طعنه میپرسد آیا جنگ شروع شده است؟ اینجا مکالمه ای
بین این دو درمیگیرد که نشان میدهد هیچکدام نجیب زاده و اصیل نیستند. و این دو
قهرمان این داستان هستند.
اسکارلت در راه برگشت از کتابخانه، میشنود که ایندیا و خواهرش سوالن از او بدگویی میکنند و ملانی، زنی که اسکارلت بیش از همه از او متنفر است، از او دفاع میکند. ملانی میگوید که اسکارلت به حدی جذاب است که مردان بی اختیار به طرف او جذب میشوند و ایندیا عقده دارد که "مردها ممکن است از اینگونه دخترها خوششان بیاید اما با آنها ازدواج نمیکنند."
ملانی مانند یک خانم جنوبی فداکار به
آرمان اصیلشان، حلقه ازدواج خود را به ائتلاف میبخشد و اسکارلت به تقلید از او
حلقه ازدواجش با چارلز را هدیه میکند. و این البته از چشم سروان باتلر دور نمیماند
که ارزش این دو حلقه برای صاحبانشان تا چه حد متفاوت است. داستان دیگری در راه است
و آن بیش از هر چیز اسکارلت را انگشت نما میکند. مزایده برای رقصیدن با دختران
حاضر در مجلس خیریه برای کمک به جبهه های جنگ و البته این رت باتلر است که بالاترین
قیمت را برای رقصیدن با خانم چارلز هامیلتون پیشنهاد میکند. دکتر مید طراح این ایده
به او خاطرنشان میکند که خانم هامیلتون عزادار است و نخواهد پذیرفت اما اسکارلت با
دویدن بین رقصنده ها فریاد میزند "من خواهم رقصید" و باز هم ثابت میکند
که بر خلاف خواست مادرش یک خانم نیست و حاضر است برای رسیدن به خواسته هایش هر چیزی
را زیر پا بگذارد.
در طول رقص رت باتلر بارها و بارها با
اسکارلت میرقصد و اسکارلت بی اهمیت به حسن شهرتش در آن شب بیشترین پول را برای جشن
خیریه به دست می آورد. هنگام رقص رت باتلر به اسکارلت میگوید که منتظر است تا روزی
چیزهایی را بشنود که اسکارلت به اشلی گفته است و اسکارلت به او خاطرنشان می کند که
هرگز این اتفاق نخواهد افتاد.
فردای آن روز ملانی نامه ای از رت
باتلر دریافت میکند مبنی بر اینکه حلقه ازدواج او را به ده برابر قیمت خریده است و
پس فرستاده است. و حلقه اسکارلت را نیز ضمیمه نامه کرده است.
البته برای اسکارلت هم هدیه ای درخور
دارد. او اسکارلت را دوست دارد و حاضر است برای خوشحالی او هر کاری بکند. چند روز
بعد رت یک کلاه سبز برای اسکارلت هدیه میآورد و مژده میدهد که جنگ به زودی تمام
خواهد شد. خوش و بش آنها خوب پیش میرود تا اینکه اسکارلت میخواهد بداند اشلی در
کدام جبهه قرار دارد و آیا حالش خوب است یا نه؟ بردن نام اشلی باعث میشود رت با
عصبانیت آنجا را ترک کند.
چند روز بعد مردم آتلانتا نگران جلوی
اداره پست تجمع کرده اند تا نام کشته شدگان جنگ گیتزبورگ که سه روز به طول انجامیده
است را بدانند. نام کشته شدگان منتشر میشود و ملانی نفسی به راحتی میکشد، و البته
اسکارلت. نام اشلی بین کشته شدگان نیست. اما تمام پسران ناحیه کشته شده اند و
پسران تارلتون. این رااسکارلت به رت میگوید که جویای نام کشته شدگان است. سروان
باتلر میگوید "جنگ این سرزمین را به نابودی کشانید و ما خود خواستار آن بودیم."
و این صحبتها برای اسکارلت نامانوس است زیرا جنوبیها برای هدفی -که نمیدانند چیست-
بسیار ارزش قائل هستند.
اوضاع جنگ بدتر میشود. ارتش شرمن رو به
آتلانتا در حرکت است. توپخانه آنها آتلانتا را زیر آتش گرفته است. مردم بی دفاع از
آتلانتا میگریزند. ایستگاه راه آهن پر از زخمیهای در حال مرگ است که در بیمارستان
برای آنها جایی نیست. حتی کلیسا پر از زخمی است. اسکارلت در بیمارستان فرانک کندی
را میبیند، او نگران حال سوالن است در حالیکه خود زخمیست.
وقتی اسکارلت به خانه میرسد متوجه میشود
که عمه پیتی پات در حال ترک آتلانتاست در حالیکه ملانی در حال زایمان است. اسکارلت
هیچ چیز در این مورد نمیداند. دکتر مید میگوید که نمیتواند در این اوضاع و احوال
زخمیها را رها کند و به زایمان یک زن توجه کند و پریسی مستخدم اسکارلت که قبلا
ادعا کرده بود مامایی میداند اعتراف میکند دروغ گفته است. ملانی بسیار ضعیف شده
است و توانایی زایمان ندارد... بدترین شب زندگی اسکارلت شروع میشود. ملانی تا سرحد
مرگ پیش میرود و بالاخره با کمک اسکارلت فرزندش را به دنیا می آورد. اسکارلت پریسی
را به دنبال رت میفرستد تا به کمک آنها بیاید و میگوید که میخواهد از آتلانتا بگریزد
و به تارا پیش مادرش برگردد. رت برای او یک درشکه و یک اسب مردنی پیدا میکند تا
آنها را از آن آتش و خون نجات دهد. آتلانتا یکپارچه آتش است و انبار مهمات آتلانتا
درست پشت سر آنها منفجر میشود. از آتلانتا خارج میشوند اما رت به اسکارلت میگوید
که باید بقیه راه را بدون او برود چون او تصمیم گرفته است در "آخرین دقایق به
ارتش ملحق شود و به شجاعان کمک کند!" او از اسکارلت میخواهد برای خداحافظی او
را ببوسد و "یک سرباز را با خاطرات خوش به جبهه بفرستد" او اظهار میکند
که عاشق اسکارلت است و به امید روزیست که اسکارلت هم او را عاشقانه دوست داشته
باشد. او معتقد است آنها "مانند یکدیگر هستند، هر دو خودخواه و متکبرند و
حاضرند به خاطر اهدافشان هر کاری انجام دهند." او میگوید که اسکارلت را بیش
از هر زنی دوست دارد و بیش از هر زنی در زندگی برای او صبر کرده است.
"تارا همچنان استوار به جای میماند
تا با جهنم حاصل از قحطی مواجه گردد."
اسکارلت برای زنده ماندن مجبور است
پنبه بکارد و خود و خواهرانش در مزرعه کار کنند. ملانی هنوز نتوانسته است نیروی از
دست رفته اش را بازیابد و در بستر است. پدر کاملا دیوانه شده است و مرتب در خانه
به دنبال همسرش میگردد. اسکارلت مجبور است با گرسنگی مبارزه کند و از طرف دیگر زخم
زبانهای خواهرش سوالن را گوش کند که او را سرزنش میکند از اینکه آنها را چون کارگر
مزرعه به کار گرفته است.
او حتی مجبور است برای محافظت از
خانواده اش یک سرباز شمالی را بکشد و او را در حیاط پشتی خانه دفن کند و از این
موضوع تنها ملانی مطلع میشود که همیشه پشتیبان او بوده است و او را تایید میکرده
است.
تارا بر سر راه سربازانی قرار دارد که
به خانه بازمیگردند. در این بین ملانی با طبیعت مهربانش از سربازان خسته و گرسنه
پذیرایی میکند و اسکارلت برخلاف طبیعتش اجازه میدهد ملانی این کار را انجام دهد.
در بین این سربازان، فرانک کندی نیز وجود دارد که با تمام خستگی و درماندگی از
سوالن خواستگاری میکند و قول میدهد که به زودی برای ازدواج با سوالن بازگردد.
شمالیها و نوکیسه ها برای به دست آوردن
املاک پرارزش جنوبیها مالیاتهای سنگینی وضع میکنند. بازماندگان مالکان قدیمی از پس
پرداخت مالیات برنمی آیند و آنها املاک را تصرف میکنند. برای دوازده بلوط این
اتفاق افتاده است. برای تارا هم جوناس ویلکرسون مباشر قدیمی جرالد اوهارا خواب دیده
است. یک روز اسکارلت متوجه میشود که باید برای پرداخت مالیات تارا 300 دلار طلا
بپردازد. او چنین پولی ندارد اما خوشحال است که اشلی را دارد و میتواند این بار
سنگین را بر دوش او بنهد. اسکارلت اشلی را که در حال تعمیر حصارهای مزرعه است، پیدا
میکند و موضوع را با او در میان میگذارد. اشلی میگوید: "فکر میکنی وقتی تمدنی
زیر رو میشود مردم چه وضعی پیدا میکنند؟ آنهایی که شهامت عقلی داشته باشند موفق میشوند
و دیگران از بین میروند." اسکارلت اما از این حرفها سر در نمی آورد. اشلی میگوید
که متاسف است که یک ترسوست و نمیتواند به اسکارلت کمک کند. او میگوید "از این
میترسد که باید با واقعیات رو به رو شود." واقعیتهایی که دنیای زیبای او را
از بین برده است. اسکارلت از او میخواهد که با هم فرار کنند. همه چیز را رها کرده
و بگریزند. اسکارلت ناامیدانه میگوید که ملانی دیگر نمیتواند بچه دار شود چون زایمان
سختی داشته است. اما اشلی او را ناامید میکند. میگوید "شرافت تنها چیزیست که
برایش باقیمانده است" و او باید آن را حفظ کند. اسکارلت میگرید و اشلی او را
میبوسد و اعتراف میکند "آنقدر اسکارلت را دوست دارد که حاضر شده است به این
خاطر شرافت خود را زیر پا گذاشته و او را ببوسد" اما نمیتواند با او بگریزد و
زن و فرزندش را رها کند.
نا امید درخیابانهای آتلانتا به راه میافتد.
شمالیها و سیاهان در خیابانها در رفت و آمدند، ساختمانهای جدید در حال ساخت است و
شهر چهره جدیدی به خود گرفته است.
اسکارلت فرانک کندی را میبیند و متوجه
میشود از وسایل دست دوم مغازه ای باز کرده است و وضع بدی هم ندارد. مقداری پس
انداز دارد و قرار است به زودی به تارا بیایید و با سوالن ازدواج کند. جرقه ای ذهن
او را روشن میکند. از فرانک میخواهد او را به خانه عمه پیتی برساند. او مطمئن است
اگر سوالن با فرانک ازدواج کند یک ریال هم به تارا کمک نخواهد کرد. چاره ای ندارد.
تارا در خطر است و شرافت این بار هم برایش بی معناست. به فرانک به دروغ میگوید که
سوالن میخواهد با جوانی از ناحیه ازدواج کند. از او دلبری میکند و با فرانک ناامید
سرخورده از عشق، ازدواج میکند.
شب در خانه عمه پیتی سکوتی سخت حاکم است. عمه پیتی، ملانی، ایندیا، همسر دکتر مید و اسکارلت همگی در حال گلدوزی هستند. اسکارلت آزرده از تعرض امروز سیاهان شاکیست که چرا فرانک امشب پیش او نمانده و برای جلسه سیاسی رفته است. هیچ کس به او نمیگوید که چه اتفاقی در حال وقوع است. فرانک، اشلی، دکتر مید و اغلب جنوبیها عضو فرقه کوکلوس کلانها هستند اما اسکارلت این را نمیداند. آنان برای تنبیه سیاهی که به اسکارلت حمله کرده است به بیرون شهر رفته اند. رت هراسان به خانه آنها میاید و از ملانی میپرسد که آنها کجا رفته اند. میگوید که از دو افسر شمالی شنیده است که برای غافلگیری آنها نیرو فرستاده اند. ملانی به رت اعتماد میکند ومحل اختفای آنان را میگوید. افسر شمالی به آنجا میاید و سراغ همسرانشان را میگیرد. ملانی میگوید که آنها برای برگزاری جلسه سیاسی به مغازه فرانک رفته اند و افسر شمالی دستور میدهد که سربازان خانه را محاصره کنند تا مردان برگردند. لحظات کشنده و دردناکی برایشان میگذرد تا اینکه صدای مردانشان بیرون از خانه شنیده میشود. اشلی و دکتر مید، مست و لایعقل، و رت آنها را همراهی میکند و از آنها میخواهد بیش ازین آبروریزی راه نیاندازند. رت به شمالیها میگوید که آنها تا الان همراه با او درخانه دوستش، بل واتلینگ بوده اند. محلی بدنام که زنان از شنیدن نام آن شرم دارند. افسر باور نمیکند و رت به او میگوید که میتواند از بل سوال کند. بعد از خروج افسر شمالی از خانه، دکتر مید به سرعت به مداوای زخم بازوی اشلی میپردازد. رت توضیح میدهد که مجبور بوده است آنها را به خانه بل ببرد تا شاهدی داشته باشد واز ملانی ازین بابت معذرت خواهی میکند. اما ملانی از این بابت متاسف نیست و از رت تشکر میکند. جنوبیهای اصیل هر گاه که لازم باشد شرافت را زیر پا میگذارند و تنها اسکارلت است که برای این کار سرزنش میشود.
... و اما فرانک مهربان، او در این درگیری
کشته شده است.
او برای اسکارلت که اکنون باردار است زیباترین
قصر آتلانتا را میسازد. اسکارلت دختر زیبایی به دنیا می آورد که رت نامش را بانی
بلو باتلر میگذارد.
دنیای رت با به دنیا آمدن این کودک
متحول میشود. او اکنون مردی متشخص و نجیب زاده است که احترام اهالی آتلانتا را به
خود جلب میکند. او میخواهد که فرزندش، علی رغم سابقه بد پدرو مادرش، در آتلانتا
محبوب باشد و تمام خانواده های جنوب به او احترام بگذارند.
مسافرت آنها سه ماه طول میکشد، بانی
بهانه مادر را میگیرد و رت او را پیش اسکارلت برمیگرداند. اسکارلت حامله است واین
موضوع را به رت میگوید. او خوشحال میشود اما به روی خود نمی آورد. اسکارلت متاسف
است ازینکه فرزند رت را در شکم دارد و رت به او پیشنهاد میکند از شر بچه خلاص شود.
اسکارلت عصبانی شده به رت حمله میکند اما به پایین پله ها میغلتد و فرزندش را
ازدست میدهد. اسکارلت به حال اغما میافتد. او در رویای خود میترسد و رت را میخواهد
اما این را ابراز نمیکند و رت بیرون در اتاق منتظر است تا اسکارلت او را بخشیده و
به داخل بخواهدش.
با خود میگوید او را برمیگردانم، حتما
راهی برای بازگرداندن او هست، "فردا به آن فکر خواهم کرد..." به تارا
خواهم رفت، آنجاست که میتوانم انرژی بگیرم و راهی برای برگرداندن او پیدا کنم...
"فردا روز دیگری است..."
بربادرفته داستان از بین رفتن شکوه و
عظمتی افسانه ایست که مارگارت میچل در کتاب خود به زیبایی آن را به تصویر کشیده
است. می توان گفت فیلم تا حد بالایی به داستان اصلی وفادار بوده و کمتر در آن دخل
و تصرف کرده است. کما اینکه نویسنده توانای این داستان، آنقدر زیبا این داستان را
تصویر کرده که قبل از دیدن فیلم هرچه در ذهن من مجسم شده بود، بعد از دیدن فیلم
فقط پررنگتر شد.
اسکارلت نماینده مردمی است که به هیچ
وجه شکست را نمی پذیرند، با آن مبارزه میکنند و از دل آن راهی برای پیروزی پیدا میکنند.
مردمی که حاضرند برای رسیدن به هدف خود هر راهی را امتحان کنند و از آماج تهمتها و
ناسزاهای جامعه نیز هراسی ندارند.
رت باتلر مردیست که میداند چه میخواهد.
برای او فقط رت باتلر مهم است، هر چند دراین بین گرفتار عشق زنی بی قلب میشود و
سپس خوی انسانی اش در عشق به بانی تبلور می یابد.
ملانی و اشلی نماینده مردمی هستند که
نسلشان منقرض شده است. مردمی که تنها رویایی از آنان باقی مانده است. و داستان عشق
اسکارلت به اشلی داستان کودکیست لجباز که چیزی را که نباید میخواهد و چون آن را به
دست می آورد دیگر نمیخواهد آن را داشته باشد. عشق او به رت زمانی برایش مشخص میشود
که بسیار دیر شده است و این در زندگی روزمره ما انسانها به وفور دیده میشود. همیشه
چیزی را زمانی درمی یابیم که برای درک آن بسیاردیر است و اسکارلت بسیار دیر فهمید
که از زندگی چه می خواسته است.
-جمله انتهايي فيلم كه رت باتلر خطاب
به اسكارلت مي گويد: "راستش را بخواهي عزيزم، اصلا برام مهم نيست!" توسط
موسسه فيلم آمريكا، به عنوان مشهورترين ديالوگ سينمايي انتخاب شد.
-ديويد سلزنيك تهيه كننده فيلم، چهار
نفر را براي نقش رت باتلر در نظر گرفته بود: گري كوپر، ارول فلين، رونالد كولمن و
كلارك گيبل.
-گري كوپر نقش رت را رد كرد. زيرا
معتقد بود بربادرفته بزرگ ترين فيلم شكست خورده تاريخ سينماي آمريكا خواهد شد!
-بيش از ١٤٠٠ بازيگر زن به علت جذابيت
نقش اسكارلت اوهارا حاضر به تست شدند؛ از جمله كلوديا كلبرت، كارول لمبارد، جوان
كرافورد، كاترين هيپبورن، مائه وست، سوزان هيوارد و مارگارت ساليوان.
-تنها يك ماه پس از انتشار رمان
بربادرفته ديويد سلزنيك، تهيه كننده تيزهوش هاليوود، امتياز كتاب را به مبلغ ٥٠
هزار دلار از ميچل خريداري كرد. اين رقم براي اولين كتاب يك نويسنده گمنام، چنان
بالا بود كه بسياري آن را بزرگ ترين اشتباه سلزنيك در تمام عمرش خواندند!
-تفاوت دستمزد بازيگران زن و مرد
هاليوود در آن سال ها بسيار فاحش بود. ويوين لي براي ١٢٥ روز كار، ٢٥ هزار دلار
دستمزد گرفت، در حالي كه كلارك گيبل براي ٧١ روز كار، ١٢٠ هزار دلار دريافت كرد!
- گريه كردن بازيگران مرد در آن سال ها
جلوي دوربين كار بسيار نامعمول و نامتداولي بود. كلارك گيبل چنان از گريه كردن در
مقابل دوربين، در يكي از صحنه هاي فيلم (اعتراف به خطاي خود طي گفت وگو با ملاني
پس از سقط جنين اسكارلت)، منزجر بود كه چيزي نمانده بود كار را نيمه رها كند، اما
دوهاويلند مانع او شد.
- تا به امروز فقط يكي از ٤ بازيگر
اصلي فيلم بربادرفته، هنوز در قيد حيات است. لسلي هاوارد، كلارك گيبل و ويوين لي
هر سه درگذشته اند، در حالي كه اوليويا دوهاويلند (ملاني) كه در فيلم مي ميرد،
هنوز زنده است!
- تاكنون ٤ دنباله براي اين فيلم ساخته
شده است. اما هيچ يك نتوانست حتي اندكي از موفقيت فيلم اصلي را تكرار كند.
- در طول فيلم برداري، ويوين لي تحت
شديدترين فشارها قرار داشت. به ويژه زماني كه جورج كيوكر جاي خود را به ويكتور
فلمينگ داد. ویوین لي بارها سر صحنه با فلمينگ جر و بحث كرد و از دوهاويلند كمك مي
خواست.
- با انتشار كتاب خاطرات لارنس اوليويه
درباره رفتارهاي جنون آميز ویوین لي، دوهاويلند در سال ٢٠٠٦ به شدت از ویویان لي
دفاع كرد و گفت: ويوين لي، يك بازيگر بسيار حرفه اي بود و به خاطر فشار كار و دور
بودن از همسرش سخت در عذاب بود.
- بازي در نقش اسكارلت اوهارا، ويوين
لي را يك شبه تبديل به يك ستاره كرد. اما او همواره مي گفت: «من يك بازيگرم نه
ستاره سينما.»
- واژه «لعنتي» كه در فيلم توسط رت
باتلر گفته مي شود، طبق قوانين توليد فيلم در سال ١٩٣٩، بايد حذف مي شد. سلزنيك براي
ممانعت از اين كار، مبلغ ٥ هزار دلار جريمه پرداخت كرد تا اين اتفاق نيفتد.
- صحنه مشهور آتش سوزي آتلانتا، با ٧
دوربين فيلم برداري شد. ٥٠ آتش نشان و ٢٠٠ نفر نيروي كمكي در صحنه حاضر بودند تا
آتش از كنترل خارج نشود.
- لسلي هاوارد هيچ تمايلي به حضور در
اين فيلم نداشت. به عقيده او، شخصيت اشلي بسيار خنثي و كسل كننده بود. علاوه بر
اين او براي اين نقش كمي پير بود. سرانجام سلزنيك توانست او را متقاعد كند در اين
فيلم، حضور يابد.
- كلارك گيبل بارها از حضور در فيلم
طفره رفت. زيرا تازه طعم تلخ شكست درام پارنل را فراموش كرده بود و نمي خواست يك
بار ديگر شكست بخورد.
- کلارک گیبل تقریبا با تمام هنرپیشه
های مطرح عصر خود رابطه عاشقانه داشت.میتوان گفت که ویویان لی تنها هنرپیشه زنی
بود که با او رابطه برقرار نکرد. ویویان لی در آن زمان با اینکه متاهل بود عاشق
لارنس اولیویه بود. رابطه عاشقانه آنها به حدی بود که فلمینگ مجبور شد او را به
مدت شش ماه از هرگونه تماس با اولیویه منع کند تا بتواند آن حسی را که برای فیلم
لازم دارد به دست بیاورد. ویویان آنقدر عاشق لارنس بود که به هیچ مردی توجه نشان
نمیداد. بعدها ویویان و لارنس با هم ازدواج کردند.