«کارگردان مشغول کارند» نسبت به فیلم قبلی مانی حقیقی یکدستتر و پختهتر است. از ناهمگونی لحن و دیالوگهای دور و دراز و غالباً بیهدف آبادان و بخصوص بلاتکلیفی روایت آن، در این فیلم خبری نیست. از نظر دکوپاژ و اخذ بازی و پیشبرد سنجیده روایت هم فیلم خوبی است.
«کارگردان مشغول کارند» تصویری است از طبقه متوسط شهری. از نسل میانسال این طبقه که شاید زمانی آرمانهایی داشتهاند (اشارات کوچکی در فیلم به این موضوع هست) و حالا زندگی مرفهی را میگذرانند (ماشینها، لباسها، چوبهای اسکی، اشاره به مشاغل، شیوه زندگی) امّا فیلم نمیخواهد وارد زندگی گذشته آنها و جزئیات نوع تناقضات آن با زندگی فعلیشان شود، بلکه میکوشد حالِ این آدمها را نشان دهد، که آمیزهای است از بیهدفی و سرگردانی و موفقیت مادّی.
رها کردن تعدادی آدم روشنفکر در یک محیط طبیعی و بعد پرداختن به ماجراهایی که برایشان پیش میآید، البته چیز تازهای نیست. نیمه اوّل ماجرای آنتونیونی در آن جزیره سنگی بیآبوعلف میگذرد، نمونه مشهوری است. در سینمای ما، فیلم شباهت قابلتوجهی با آخرین فیلم ایرج کریمی کندوان دارد، که در آن هم چند روشنفکر مدّتی در جادّه سرگردانند و با هم دیالوگهای نیمهشوخی-نیمهجدی ردوبدل میکنند، امّا به گمانم از آن یکدستتر است. حس مبهمی از نوعی نارضایتی عمیق در پس شوخیها وجود دارد و ابهام در اینکه چرا ویرشان میگیرد سنگ را به هر قیمتی بیاندازند، همان نارضایتی را نمایندگی میکند.
لوکیشن پیچ یک جادّه شیبدار به لحاظ تفاوت ارتفاع بین نقاط مختلف، چشماندازهای طبیعی اطراف به عنوان پسزمینه، و امکان استفاده از تصاویر آدمها و ماشینهای پراکنده در یک محیط طبیعی باز، امکانات خوبی برای میزانسنهای متنوع و جذاب در اختیار کارگردان میگذارد که مانی حقیقی به خوبی از آنها استفاده کرده است. انتخاب بازیگرها یا نابازیگرها یا نیمهبازیگرها هوشمندانه است. آنها هم خودشان هستند و هم تا حدودی بازی میکنند و در خدمت فضا و حس و هدف کلّی فیلم (لااقل آن طور که من میفهمم) هستند.
با وجود اینکه بسیاری از لحظههای فیلم را دوست دارم و جداگانه با آنها رابطه برقرار میکنم (آدمها تقریباً همه جا زنده و جالباند) و بخصوص آن لحظهای را در اواخر فیلم که کلاری آتیلا پسیانی را صدا میکند و ظرافتی را که در نوع رابطه برقرار کردن او هست و تغییر لحن آتیلا را از یک یاغی به یک بچه، امّا خیلی از لحظهها و صحنههای فیلم را نمیفهمم. افتادن سنگ در پایان فیلم را نمیفهمم. دوست ندارم وارد این حیطه شوم که سنگ نماد چیست، هرچند خود سنگ و اهمیت آن و وسوسهای که به جان آدمها میاندازد، آدم را وسوسه میکنند که وارد این حیطه بشود. امّا به نظر من ارزش فیلم بیش از آنکه در این گونه نمادپردازیهای باشد، در ترسیم ریزهکاریهای رفتاری و تا حدودی روانی و درونی قشری از آدمهای این جامعه است.
در زمینه در آوردن طرز دقیق حرف زدن این آدمها گاهی زیادهروی شده است. یعنی احساس میکنی نفس شکل حرف زدن این آدمها هدف شده است. همین طور دکوپاژها هم در جاهایی با وجود ماهرانه بودن چندان در خدمت فیلم نیستند (مثل پیدا شدن مرد ریشو در عمق تصویر محمود و سحر). آمدوشد آن همه آدم (بخصوص گروه کیانیان) چندان چیزی به موضوع نمیافزاید. همین طور بریدن درخت، هر چند فاطمه معتمد آریا با آن ژستهای اغراقآمیز ارّه به دست یکی از شیرینترین نقشهایش را در اینجا بازی میکند. شاید موضوع این است که ایده اصلی برای یک فیلم بلند کافی نبوده است.
تنها گذاشتن آتیلا پسیانی و رفتن جمع و بعد واکنشهای دو نفر از جمع و حس محبت و دوستیشان، قشنگ است و تغییر لحن فیلم خوب انجام گرفته است. افتادن نور کامیونها روی صورت سه نفر در ماشین، جدّی شدن و ترس از یک اتفاق ناگوار را به شکلی طبیعی و بدون تأکیدهای درشت، به نمایش میگذارد و فضایی از نگرانی و دلسوزی برای آدمهایی که در طول فیلم دیدهایم به وجود میآورد.
فیلم ویدئویی ساخته شده است، امّا میتوانست با دوربین ۳۵ هم ساخته شود؛ چیز زیادی که آن را به ماهیت ابزار دیجیتالی تولیدش مرتبط کند در فیلم دیده نمیشود. بسیاری از صحنهها دوربین روی سهپایه است و آنجاها هم که نیست، با دوربین ۳۵ هم قابل حصول بود. ساخت فیلم با ویدئو مسلماً بر سازماندهی تولید و هزینه کار تأثیر داشته است، که به گمانم تأثیر ماهوی نیست و بین فرم فیلم و وسیله ساختش ارتباطی وجود ندارد.