هریسون فورد (به انگلیسی: Harrison Ford) (زاده ۱۳ ژوئیه۱۹۴۲) هنرپیشه آمریکایی و از چهرههای قدیمی هالیوود است.
مردم فورد را بیشتر با نقش هان سولو در فیلم جنگ ستارگان میشناسند. در عین حال نقش دکتر ایندیانا جونز، باستانشناس و ماجراجوی سری فیلمهای ایندیانا جونز هم بسیار بر شهرت او افزوده است.
فورد بیش از هر چیز به خاطر فیلمهای اکشن خود معروف است. پس از چهار دهه کار در عرصه هنر او نقش و شخصیتهای متفاوتی را ایفا کردهاست.
زندگینامه
هریسون فورد در روز سیزدهم ژوئیه سال ۱۹۴۲ در شیکاگو ایالت ایلینوی به دنیا آمد. پدر وی، کریستوفر فورد، بازیگر تبلیغاتی بود و مادر وی، دوروتی نیدلمن، بازیگر و گوینده رادیو بود. اجداد مادری او یهودی بوده و از مینسک در روسیه مهاجرت کردهاند. اما اجداد پدریش کاتولیک مذهب بوده و اصلیت آنها ایرلندی و آلمانی میباشد.
او همیشه مراقب هریسون و برادرش (تریسن) بود. هریسون در کودکی بسیار خجالتی بود و همیشه احساس میکرد با بقیه بچهها فرق دارد. در مدرسه پیوسته قویترها به او زور میگفتند و هر روز جونز آینده را به پارک میبردند و حسابی کتک میزدند و سپس از بالای تپهای به پایین قل میدادند. او هیچ وقت از خودش دفاع نمیکرد. هر چند که از درون از خشم میسوخت، خشمی که سالها در او ماند ولی همیشه سیاست گاندی را در پیش میگرفت و صبر پیشه میکرد و با این وجود خود را جریتر مینمود. سالهای دبیرستان را در مدرسه (مینتاون شیپ) در شمال شیکاگو گذراند. در آن جا نیز همچنان گوشه گیر بود. او در ورزش اصلاً خوب کار نمیکرد و نمرههایش همیشه در سطح پایین بود. والدینش هیچ امیدی به موفقیت او در آینده نداشتند. از تنها چیزی که کمی لذت میبرد، کار در رادیو بود. صدای او اولین صدایی بود که از رادیو داخلی دبیرستان پخش شد.
پس از فارغالتحصیل شدن از دبیرستان در سال ۱۹۶۰، وارد دانشگاه ریپون شد و رشته ادبیات انگلیسی را ادامه داد. رشتهای که از آن متنفر بود. کمکم علائم افسردگی در او نمودار گشت. مدتها پشت سرهم میخوابید و برایش سخت بود که بلند شود. او میگوید یک روز بعد از سه شبانه روز چرت زدن از رختخواب برخاستم تا به دانشگاه بروم. انگار همه چیز در حرکت آهسته بود. وقتی به کلاس رسیدم، آن قدر بیحال و بیحوصله بودم که نتوانستم دستگیره را بچرخانم و آن را بازکنم. برگشتم و دوباره به رختخواب رفتم. این حالت سه سال طول کشید. در این سه سال کاری نمیکرد و اغلب در کلاسها شرکت نمینمود. او بعدها میگفت: «بهترین کلمهای که میشد به من گفت تنبل بود. چند روز قبل از فارغالتحصیل شدن استادان دانشگاه وضعیتم را فهمیدند و به من مدرک ندادند.» ولی در آن سالها دو اتفاق خوب برایش افتاد. یکی آشنایی با «مری مارکوآرت» بود که در سال ۱۹۶۴ یعنی یک سال پس از ترک دانشکده با یکدیگر ازدواج نمودند و صاحب دو پسر به نامهای «بنجامین» که بعدها سرآشپز شد و «ویلیارد» که معلم تاریخ شد، گشتند. اتفاق دوم آشنایی با گروه بازیگری «بلفری پلیرز» بود. او یک بار در آن گروه بازی کرد و از همان زمان بود که فهمید به این کار علاقه دارد. کارگردان گروه به او پیشنهاد داد که به کالیفرنیا برود و درس بازیگری بخواند.
فورد با آرزوهای بسیار ماری را در فولکس واگن قدیمی خود به غرب آمریکا برد و در مدرسه بازیگری لاگونا شروع به تحصیل نمود. همان زمان بود که به هنگام رانندگی کنترل خود را از دست داد و تصادف کرد و چانهاش زخمی شد. جای آن زخم هنوز هم روی صورت هریسون مانده است و او را در ایفای نقشها کمک مینماید.
در قسمت سوم فیلم ایندیانا جونز نشان میدهند که در کودکی شلاق به صورت ایندیانا خورده و جای آن هنوز هم روی چانهاش باقی است، و در فیلم دختر شاغل فورد میگوید وقتی در نوجوانی میخواستم خودم گوشم را سوراخ کنم، غش کردم و چانهام به لبه دستشویی خورد. در آن زمان استودیوهای فیلمسازی بزرگ از استعدادهای جوان بهره میبردند؛ بنابراین در سال ۱۹۶۵ هرسیون برای کار به کلمبیا پیکچرز رفت. آنها با او مصاحبه کردند ولی پذیرفته نشد.
قبل ازاین که سوار آسانسور شود فکر کرد به دستشویی برود. وقتی از دستشویی بیرون آمد، دستیار کارگردان رادیو که به دنبال او میرود. او از فورد پرسید: "با ما قرارداد امضا میکنید؟ صد و پنجاه دلار در هفته خوبه؟" معلوم بود که خوب است و هریسون کارش را شروع کرد.
اولین فیلم او گرمای مرگ در شهر بازی نام داشت که در آن نقش خیلی کوتاهی را ایفا کرد. اولین و تنها حرفی که گفت این بود که از پشت پنجره گفت: ":آقای جونز... آقای جونز..." و پساز آن نقش کوتاه دیگری در یک فیلم کمدی بازی کرد. شرکت کلمبیا او را کنار گذاشت و در سال ۱۹۶۷ وارد شرکت یونیورسال شد.
نقشهای کم و کوتاهی به او میدادند. کسی توجه چندانی به استعدادهای او نمیکرد. او در نقشهایی مثل گاوچران، جوان ژیگول، مظنون به قتل و... بازی کرد ولی نتوانست هنر خود را به دیگران بشناساند. تنبلی و بیاهمیت بودن او ضربه سختی به او زد. یک روز یکی از کارگردانان با لحن تحقیرکنندهای به او گفت: «این چه وضع بازی است». هریسون پاسخ داد: «من سعی خودم را میکنم ولی من که یک ستاره نیستم» آن کارگردان گفت: «تونی کورتیس را ببین در اولین فیلمش یک قصاب واقعی است در حالی که میدانیم او دارد نقش بازی میکند و یک ستارهاست.» هریسون با بیحوصلگی جواب داد: «فکر کردم شما فکر میکنید قصاب است.» و کارگردان فریاد زد: «این لعنتی را از دفتر من بیرون بیندازید» این جور اتفاقات برای او پیش میآمد.
چند سال بعد در فیلمی بازی کرد که داستان زندگی یک معلم بود. این معلم در قسمتیاز فیلم باید دربارهٔ عنکبوتها سخنرانی میکرد. هریسون یک رتیل خرید و درمورد آن به مطالعه پرداخت. روز فیلمبرداری رتیل را درون یک قوطی با خود برد و فکر کرد حتماً کارگردان از اینکار او خوشش میآید واز آن در فیلم استفاده مینماید ولی عکسالعمل کارگردان جور دیگریبود.
او فریاد زد: "این قوطی لعنتی را از این جا بیندازید بیرون'. اکنون فورد دو فرزند داشت و در یکخانه ۱۸۵۰۰ دلاری زندگی میکرد که باید پول آن را میپرداخت. یک روز بایکی از دوستانش به مغازه آنتیک فروشی رفتهبود. دوستش تصمیم گرفت دو میز که هر کدام۱۱۰۰ دلار قیمت داشتند را خریداری نماید. فورد گفت: این کار را نکن. من با ۲۰۰ دلار برایت میز میسازم. دوستش ۴۰۰ دلار خرج کرد و وسایل کار را آماده نمود و رفت؛ ولی آن میزها هیچ وقت ساخته نشدند و درعوض چند سال بعد فورد یک میز آنتیک برای دوستش خرید.
جنگ ستارگان
در سال ۱۹۷۲ فرد روس تهیهکنندهای که به توانایی بازیگری فورد اعتقاد داشت، از او برای فیلم جدیدی به کارگردانی کارگردان تازهکاری به نام «جورج لوکاس» دعوت کرد. در دیوارنویسی آمریکایی قرار بود فورد یکی از هنرپیشهها را کتک بزند. کمی بعد لوکاس به او پیشنهاد کرد که در فیلم آواز نیز بخواند ولی هیچکس صدای او را نپسندید به جز لوکاس، فیلم دیوارنویسی آمریکایی در زمان خود فروش خیلی خوبی داشت و مقدمهای بر کارهای بزرگ لوکاس در آینده بود. پس از آن در فیلم مکالمه به کارگردانی «فرانسیس فورد کوپولا» بازی کرد و این فیلم نیز در دهه هفتاد یکی از برترینها شد؛ ولی فورد هنوز هم به شهرت زیادی دست نیافته بود.
او همچنان نجاری میکرد و به "نجار ستارههاً معروف شده بود. یک روز که داشت درب خانه فرانسیس کوپولا را میساخت، جرج لوکاس از آن جا رد شد. وقتی فورد را دید با خود گفت: حیف است که یک انسان مستعد عمرش را هدر بدهد. جلو رفت و به او گفت میخواهد فیلم کوچکی بسازد واز او خواست در آن بازی نماید. این فیلم کوچک همان جنگ ستارگان بود. لوکاس در ابتدای کار نمیخواست نقش "هان سولو" را در "جنگ ستارگان" به فورد بدهد، ولی کمی بعد متوجه شداو برای این کار بهترین است و بدین ترتیب فورد وارد کهکشان ستارگان شد.
و حالا ایندیانا جونز
سالهای دهه هشتاد موفقیتی باور نکردنی رابرای فورد به همراه داشتند. ابتدا او نقش هان سولو را بازی کرد. سپس در فیلم امپراتور سرنگون میشود، در نقش «دارت ویدر» بازی کرد و پس از آن نوبت به اوج موفقیتش در فیلم «مهاجمان صندوقچه گم شده» رسید. نویسنده این فیلم جرج لوکاس و کارگردان آن استیون اسپیلبرگ بود. فیلمی کاملاً کلاسیک با داستانی بسیار سرگرمکننده از جاسوسان، جویندگان گنج و نازیهای بد ذات. در این فیلم فورد برای اولین بار ایندیانا جونز شد.
جوانی باشهامت و تکه کلامهای فراوان، بالاخره فورد به نقشی بزرگ رسید. «تام سلک» اولین انتخاب اسپیلبرگ بود ولی او در آن زمان با استودیوی دیگری کار میکرد و بدین ترتیب توجهات به هریسون فورد جلب شد. او بارها به هنگام فیلمبرداری زخمی شد. در نقش ایندیا جونز یکبار به سختی زانویش آسیب دید و در فیلم دیگری دو دندانش شکست. در فراری زانوی راستش شکست و در فیلم دیگری دو تا از دیسکهای کمرش جابهجا شد و شانهاش در رفت. او با خنده میگوید: «نجات دنیا کار سختی است»
سال ۱۹۸۲ در فیلم "ET" به کارگردانی اسپیلبرگ بازی کرد و در همان زمان با نویسنده آن فیلم ملیسا متسیون ازدواج نمود. زندگی مشترک آنها نیز تا سال ۲۰۰۱ ادامه داشت و صاحب دو فرزند دیگر به نامهای "مالکوم" و "جورجیاً شد. پس از آن در قسمت دوم جنگ ستارگان بازی کرد و به شهرتش افزود.
سپس نوبت به «ایندیا جونز و معبد قدیمی» رسید. در سال ۱۹۸۹ هریسون بار دیگر شلاق خود را به دست گرفت و در ایندیا جونز و آخرین نبرد در کنار شون کانری که نقش پدر او را داشت، ظاهرشد. از فیلمهای دیگر او میتوان به (ساحل پشه)، آتشین مزاج، شکار اکتبر سرخ، بازیهایمیهن پرستانه، فراری که در آن کاندید جایزه شد، (شش روز و هفت شب) اشاره نمود. او بهتازگی قرار است در فیلمی دربارهٔ جنگ عراق در نقش یک ژنرال آمریکایی ایفای نقش نماید. هریسون فورد یکبار گفت: «از دست دادن گمنامی چیزی است که هیچکس آمادگی آن را ندارد. وقتی این اتفاق برای من افتاد، تازه فهمیدم یکی از باارزشترین چیزها را از دست دادهام.» شهرت برای فورد چندان هم بد نبودهاست و او امروزه با موسسات بزرگ بینالمللی رقابت میکند. او قصد دارد ۱/۴ درصد از زمینهای خود را تبدیل به پارک ملی نماید. این مقدار زمین به اندازه کالیفرنیا میباشد. او آدم معروفی است ولی هرگز از نامش بهرهبرداری نمیکند.