پزشكي
به نام جهانگير سروش، براي مهاجرت به آمريكا، همسر و دو فرزندش را به
تركيه مي فرستد و خود قصد دارد تا زمان تهيه ي ويزا به كارهايش در ايران سر
و سامان دهد و سپس به آن ها ملحق شود. او كه موظف است مأموريت يك ماهه ي
خود را در جبهه ي جنگ ايران و عراق انجام دهد تحت تأثير فداكاري هاي
رزمندگان و مردي خرمشهري، كه جلو چشمانش شهيد مي شود، قرار مي گيرد. پس از
بازگشت به پايتخت وابستگي هاي خانوادگي و اجتماعي او را از اجراي تصميمش
باز مي دارد و زماني كه همسرش موفق شده ويزا بگيرد از او مي خواهد كه با
فرزندش به ايران بازگردد.