خلاصه داستان: اتابکی و منوچهری نتوانستهاند یکی از خانههای برادر زنشان تیمور را بفروشند. تیمور برای فروش این خانه به ایران میآید. او با حکم تخلیه وارد خانه میشود. مستاجران این خانه که از طبقهی محروم شهرند، در حال برپایی مراسم عید هستند که ناگهان فرشی از پشت بام بر سر تیمور میافتد. او بیهوش میشود. هنگامی که به هوش میآید از تجمع آنها میترسد و خود را فتل مینامد. تیمور برای پزشکی که او را معالجه کرده است دعا میکند در این هنگام تلفن پزشک زنگ میخورد و با خوشحالی ابراز می دارد دعایی که تیمور کرده برآورده شده است. این مستجاب الدعوه بودن باعث میشود که…