نفرین مروارید سیاه اولین فیلم سری دزدان دریایی کارائیب میباشد. کارگردانی این فیلم بر عهده گور وربینسکی بوده و شرکت والت دیزنی از این فیلم تخیلی-ماجرایی حمایت بسیار کرده بهطوریکه قسمتی از پارک دیزنیلند را به این فیلم اختصاص دادهاند. این فیلم تا الان بیست و نهمین فیلم پرفروش تاریخ سینما بودهاست.
داستان فیلم
فرماندار انگلستان همراه با دخترش (الیزابت سوان) در یک کشتی نظامی به سرپرستی معاون فرماندار (فرمانده نارینگتون) در حال کشتی رانی و بازرسی دریایی کاراییب هستند. فرمانده نارینتون بر این عقیده است که باید تمامی کشتیهایی که زیر سلطه انگلیس هستند از قوانین پیروی کنند و تمامی دزدان دریایی به مجازات برسند و اعدام شوند. او میخواهد آرامش را به دریای کاراییب بیاورد. او در اجرای تصمیم خود بسیار جدی است. ناگهان در آن سوی دریا چیزی از دور دیده میشود، کشتیها در حال غرق شدن و سوختن هستند.... بلی انگار دزدان دریایی به آنها حمله ور شده و همه چیز را نابود کردهاند. اما پسرکی را نجات میدهند، الیزابت به دستور پدرش مسئولیت نگهداری از او را بر عهده میگیرد. الیزابت در حال مراقبت از پسرک است که ناگهان او بیدار میشود و اسم خود را به زبان میآورد. "ویل ترنر" الیزابت به گردنبندی که به گردن ویل است توجه میکند و میبیند یک سکه طلاست و نشانی از دزدان دریایی است. آن را پنهان میکند چون میداند اگر فرمانده نارینگتون بفهمد، پسرک را به این جرم اعدام خواهد کرد. سالها بعد الیزابت رویایی از زمانی که ویل ترنر را نجات داده بود میبیند. در همان روز ویل ترنر شمشیر زیبایی را به دستور پدر الیزابت آماده کرده بود. بله، ویل ترنر یک جوان قوی و آهنگری تمام عیار شده بود.
ویل ترنر عاشق الیزابت شده بود اما به دلیل اینکه آهنگری بیش نبود و همچنین نجات جانش را مدیون خانواده سوان میدانست هیچ عکس العملی نشان نمیداد. در آن سو فردی همراه با یک قایق شکسته و سوراخ شده در حال نزدیک شدن به شهر است. فردی که در نگاهش قدرت و فرماندهی کشتیهای زیادی را میشود دید اما سوار بر یک قایق کوچک است. در شهر مراسمی برای تقدیر از فرمانده نارینگتون فراهم کردهاند. فرمانده به الیزابت علاقهای ویژه دارد و میخواهد با او ازدواج کند. الیزابت را به بلندی برجی میبرد تا از او بخواهد همسرش بشود. ناگهان الیزابت سرش گیج میرد و به داخل دریا می افتد. فرمانده کاری از دستش بر نمیاید اما همان فرد تازه وارد با شجاعت تمام خود را داخل دریا می اندازد و جان الیزابت را نجات میدهد. در همین هنگام چشمش به گردنبندی که الیزابت انداخته بود می افتد. آن مرد این سکه را میشناسد و میداند چیست.
زمانی که فرمانده با مردانش به آنجا میرسند برخلاف اینکه از او تشکر کنند او را به جرم دزد دریایی بودن دستگیر میکنند و فرمانده با دیدن خالکوبی روی دست او متوجه میشود او یک دزد دریایی معمولی نیست. او "جک اسپارو" است. مردی که به قول خودش باید او را کاپیتان جک اسپارو صدا بزنند. اما الیزابت با این تصمیم مخالفت میکند و خواستار آزادی جک اسپارو میشود به دلیل اینکه جان خود را مدیون او است. در این هنگام جک الیزابت را به گروگان میگیرد و به وسیله او فرار میکند و در زمان فرار جملهای میگوید که به فرمانده نورینگتون بر میخورد. آن جمله این است.
"اسم کاپیتان جک اسپارو رو هرگز فراموش نخواهید کرد چون او به راحتی از دستان شما فرار میکند." جک در حال فرار به کارگاه آهنگری ویل ترنر میرسد و در حال آزاد کردن دستان خود از زنجیر است که ویل سر میرسد. جک فکر میکند ویل یک جوان بی فکر و ترسو است اما ویل با برداشتن شمشیر نشان میدهد که میخواهد جلوی جک را بگیرد و به جک میگوید تو به خانم الیزابت صدمه وارد کردی باید تاوان کارت را بدهی. میان جک و ویل درگیری بوجود میآید که در نهایت با کمک رییس ویل که فردی تنبل و مست بود جک گیر میفتدو فرمانده نورینگتون، کاپیتان جک اسپارو را دستگیر میکند.
قرار بود فردا در زمان طلوع افتاب جک اسپارو را اعدام کنند اما در همان شب اتفاقی می افتد. دزدان دریایی عجیبی به شهر حمله میکنند و دست به غارت و کشتار میزنند. شهر در آشوبی کامل فرو میرود. فرمانده نورینگتون با سربازانش از شهر دفاع میکنند. ناگهان دزدان دریایی به خانه فرماندار سوان حمله میکنند و الیزابت را میبینند و او را دستگیر میکنند و به پیش کاپیتان خود که کاپیتان هکتور باربوسا نام دارند میبرند. آنها در کشتی اسرارآمیز مروارید سیاه هستند. شاید برترین کشتی آن زمان که با سرعتی باور نکردنی همیشه از چنگ مأموران دریایی میگریخت. کاپیتان از الیزابت میپرسد اسمت چیست؟ او دروغ میگوید و خود را دوشیزه ترنر خطاب میکند. ناگهان باربوسا خوشحال میشود و در همین هنگام چیزی باعث میشود که خوشحالی اش را تکمیل کند آن همان سکه طلایی است که در گردن الیزابت آویزان است. با دیدن سکه طلایی که الیزابت در گردن دارد از او میخواهد که آن را به او بدهد. الیزابت میگوید اگر سکه را بدهم باید بعد از آن مرا آزاد کنی. باربوسا قبول میکند اما الیزابت از قوانین دزدان دریایی بی خبر است چون باربوسا اورا نجات نمیدهد. چون الیزابت یک دزد دریایی نیست که قوانین درباره او به درستی انجام شود و معامله از بین میرود.
ویلیام تصمیم میگیرد که جان الیزابت را نجات دهد، برای همین به زندانی که جک اسپارو در آن قرار داشت میرود و به جک پیشنهاد میکند اگر کمک کند الیزابت را نجات دهد او را آزاد خواهد کرد. جک اول قبول نمیکند اما با فهمیدن نام ویلیام ترنر نظرش عوض میشود! جک پدر ویلیام را میشناسد اما سخن به زبان نمیاورد. جک تمامی افراد کشتی مروارید سیاه را میشناسد، شاید بهتر از هر شخص دیگری. ویل و جک با حقه یک کشتی میدزدند اما فرمانده نورینگتون به حماقت جک میخندد که او بدترین دزد دریایی است که تا به حال دیده است چون نمیتوانند فرار کنند. زمانی که فرمانده با افرادش به کشتی که جک دزدیده بود وارد میشوند میبینند که کسی در آن نیست. جک به همراه ترنر به کشتی دیگری میروند و در حال فرار هستند. فرمانده دستور شلیک میدهد اما کشتی نمیتواند هیچ حرکتی بکند چون جک قبلاً کشتی را از کار انداخته است و فرمانده به این نتیجه میرسد که جک اسپارو یا به عبارتی کاپیتان جک اسپارو بهترین دزد دریایی است که تا به حال دیده است.
در میان دریا ویلیام سوالی که در ذهنش بود را از جک میپرسد که آیا پدرش را میشناخته یا نه؟ جک با تمسخر به او جواب میدهد پدرت بوتاسپ بیل ترنره، کسی که یک دزد دریایی شرور و خطرناکه. ویل از این حرف ناراحت میشود و به جک میگوید که این حقیقت ندارد اما جک به او میگوید خودت میدونی، میخواهی باورش کن یا انکارش. جک ویلیام را به شهری به نام تربباوگو میبرد. شهری که در آن قانون وجود نداردو یک شهر بی اصالت است و هر کسی هر کاری که دلش بخواهد انجام میدهد. اما جک در اصل میخواهد دوست قدیمی خود را ببیند و از او بخواهد یک خدمه کامل پیدا کند تا بتواند کشتی مروارید سیاه را بدست بیاورد اما دوست او مخالفت میکند. ولی زمانی که که جک به او میگوید او پسر بوتیپ بیل ترنر است ناگهان موافقت خود را اعلام میکند. او خدمههایی پیدا میکند که در نگاه اول هیچکدام شرایطی که یک خدمه کشتی نیاز دارند را ندارند و گویا برای این کار ساخته نشده اند اما جک مجبور است قبول کند چون کس دیگری وجود ندارد و در نهایت سفر اعجاب انگیز خود را با خدمه خود شروع میکنند، برای پیدا کردن کشتی نفرین شده مروارید سیاه. در آن سوی دریاها، در کشتی مروارید سیاه الیزابت زندانی است وکاپیتان باربوسا خواستار شام خوردن با الیزابت است که الیزابت با زرنگی در زمان غذاخوردن خنجری به سینه باربوسا فرو میکند اما هیچ اتفاقی نمیافتد، حتی خونی نمیچکد. باربوسا،الیزابت را به عرشه کشتی میبرد و الیزابت با صحنهای مواجه میشود که در زندگی خود تا بحال ندیده است. تمامی خدمه کشتی از جمله کاپیتان باربوسا اسکلت هستند و هیچ نشانی از حیات در وجودشان دیده نمیشود.
آری، نفرین مروارید سیاه همین است! آنها دچار نفرین مرگ شدهاند. از آن سو، جک اسپارو کشتی خود را از طوفانی مهیب نجات داده و با قطب نمای عجیب خود که شمال را نشان نمیدهد همچنان در حال حرکت است. در همین هنگام ویل ترنر که با افکار خود در کشمکش است از جوشامی گیبز، دوست قدیمی جک اسپارو میپرسد که آیا جک مورد اعتماد است یا نه؟ چرا جک همیشه به نوعی غیرمعمول رفتار میکند؟ گیبز میگوید تو جک را نمیشناسی، جک هدفی دارد که تا آن را به تحقق نرساند هرگز دست از کار نمیکشد. جک قبلاً کاپیتان کشتی بزرگ مروارید سیاه بودهاست.
ویل ترنر با این حرف جا میخورد و گیبز در ادامه میگوید باربوسا در کشتی مروارید سیاه دستیار جک بود اما روزی او به جک خیانت میکند و او را درون یک جزیرهای که هیچ انسانی در آن زندگی نمیکرد می اندازد و تا بحال هیچ کسی از آن جزیره زنده بیرون نیامده است. و قوانین این حرکت آن است که به آن دزد دریایی یک تپانچه همراه با یک گلوله میدهند که این نه برای دفاع از خود بلکه برای زمان ناامیدی است که خود را بکشد اما جک از آن جزیره فرار میکند و آن گلوله را برای فردی نگه میدارد که این بلا را سرش آورده است و به او خیانت کردهاست. او میخواهد انتقام خود را از کاپیتان هکتور باربوسا بگیرد.
در همین هنگام کاپیتان هکتور باربوسا و خدمه اش به جزیرهای میرسند و درون غاری میروند که گنجهای بسیاری را در آن مخفی کردهاند. در میان آن جواهرات یک صندوقچه هم وجود دارد. باربوسا امشب از همیشه خوشحال تر است. او و خدمه اش میدانند قرار است که امشب نفرین شکسته شود و برای همیشه آزاد شوند. باربوسا برای شکستن این نفرین به خون فرزند باتوساپ بیل ترنر احتیاج دارد. او فکر میکند الیزابت فرزند ترنر است. در صندوقچه 881 سکه طلای قدیمی و نفرین شده وجود دارد و برای شکسته شدن این نفرین نیاز است که آخرین سکه را هم به آن صندوقچه بیندازند. سکه الیزابت را درون صندوقچه می اندازد و خنجر خود را بیرون می اورد تا خون الیزابت را بریزد. در همین هنگام جک و ویل میرسند. ویل منتظر است جک کاری کند اما گویا جک با اعتماد به نفس کامل و هوشیار از همه چیز میگوید بهتر است صبر کنیم. ولی ترنر گوش نمیدهد و جک را میزند و بیهوش میکند تا خود نقشه آزاد کردن الیزابت را دنبال کند. در همین هنگام باربوسا خون الیزابت را میریزد. با کمی از خون زخم دستش که با خنجرش بریده بود اما نفرین شکسته نمیشود. در همین هنگام زمانی که خدمه کشتی و دزدان دریایی دیگر بخاطر آزاد نشدن و رهایی خودشان از دست نفرین با کاپیتان باربوسا دچار مشکل میشوند، ویلیام الیزابت را به گوشهای میبرد و او را مخفی میکند. ولی باربوسا متوجه میشود اما در عین ناباوری جک اسپارو که بخاطر ضربهای که به سرش وارد شده بود، با گیجی کامل وارد صحنه میشود. و تمامی افراد باربوسا و خود باربوسا متعجب میشوند که چرا جک اسپارو تا به امروز زنده است. در طرف دیگر ویلیام، الیزابت را نجات میدهد و به کشتی میبرد اما الیزابت خواستار نجات کاپیتان جک اسپارو است اما خدمه به الیزابت میگویند که قانون قانون است. جک گفته اگر کسی نیامد او را رها کنید. در همین هنگام در کشتی مروارید سیاه جک اسپارو در حال نجات جان خود از دستان باربوسا است. باربوسا میگوید باید چیزی به ما بدهی تا از کشتن تو منصرف بشوم. جک میگوید من میدانم شما به چه چیز احتیاج دارید، من از نفرین شما باخبرم. آن کسی که شما میخواهید تا خونش را بریزید تا نفرین شکسته شود را من میشناسم.
اما باربوسا او را به زندان کشتی می اندازد و با تمام سرعت به کشتی که جک از آن آمده بود حمله میکند و میخواهد همه چیز را نابود کند. در کشتی که الیزابت و ترنر قرار دارند غوغایی برپاست. چون مروارید سیاه میخواهد به انها حمله کند الیزابت نقشهای طرح میکند تا به طرف کم عمق ساحل بروند و ویلیام ترنر این بار شجاع تر از همیشه میگوید ما باید بجنگیم تا پیروز شویم. او خون پدرش را در رگهایش دارد. او یک دزد دریایی تمام عیار است. آنها آماده جنگ میشوند و به مروارید سیاه حمله میکنند و یک جنگ تمام عیار و دیدنی از نوع جنگهای دزدان دریایی کاراییب را به تصویر میکشند. در میان جنگ جک فرار میکند و به روی عرشه میآید و برای بار دوم جان الیزابت را نجات میدهد. ویل متوجه میشود که باربوسا فقط دنبال یک چیز است. همان سکه نفرین شده، الیزابت آن سکه را بهطور مخفی از صندوقچه بداشتهاست. ویل به دنبال سکه به درون کشتی میرود ولی آنجا گیر می افتد. باربوسا به وسیله میمون خود سکه را به دست میآورد و کشتی که ویل در آن قرار داشت را منفجر میکند. آیا ویل در کشتی از بین رفته است؟
باربوسا دوباره پیروز میشود و جک و الیزابت و تمامی افراد جک را دستگیر میکند و دستور کشتن آنها را میدهد که ناگهان ویلیام ترنر به کشتی میاید. او زنده است و با شجاعت تمام اعلام میکند من پسر بوستراب بیل ترنر هستم، کسی که شما به خونش احتیاج دارید. الیزابت و جک اسپارو را آزاد کنید و باربوسا قبول میکند. اما باز هم همان قوانین دزدان دریایی. باربوسا، جک و الیزابت را به درون جزیره ایکه تمام دورش دریاست می اندازد و جک برای دومین بار با الیزابت زندانی این جزیره میشود اما الیزابت خوشحال است چون کاپینتان جک اسپارو اولین کسی است که از این جزیره فرار کردهاست. کاپیتان جک اسپارویی که طبق شایعات و گفتههای مردم 3 روز و شب را بی حرکت کنار ساحل دراز میکشد تا موجودات دیگر به وجود او عادت کنند و با آمدن 2 لاکپشت غول آسا و بستن آنها به هم بوسیله طنابی که از موی بدن خود درست کرده بود کلکی ساخت و از جزیره گریخت. اما انگار قیافه جک اسپارو چیز دیگری میگوید. بلی او طبق معمول شایعاتی از خود درست کرده بود و فرارش فقط از روی یک اتفاق بود. او قاچاقچیانی که برای پنهان کردن مواد خود به جزیره می آمدند را گول زده و از جزیره خارج شده بود و زنده ماندن جک فقط از روی شانس بود. آنها در جزیره گیر افتاده بودند و کاری از دستشان بر نمیامد.
ما فردای آن روز یک کشتی نظامی به جزیره نزدیک میشود و الیزابت را نجات میدهد چون بار دیگر جک اسپارو در دستان فرمانده نارینگتون به دام می افتد و بار دیگر باید تلاش کند تا از دستش فرار کند اما او این بار با فرمانده معاملهای میکند. که او جای دزدان دریایی را که به شهر حمله کرده بودند را میداند و آنها را پیش دزدان دریایی میبرد و با این کار آزاد میشود. در آن سو کاپیتان باربوسا به طرف پناهگاهی که 881 سکه طلای صندوقچه نفرین شده در آن قرار دارد میرسد. و آماده شکستن طلسم است و این بار فرزند اصلی بیل ترنر یعنی ویلیام را در اختیار دارد و میتواند با ریختن خون او طلسم را نابود کند. درست در زمانی که باربوسا میخواهد خون ویل را بریزد جک اسپارو میرسد و میگوید افراد نظامی درست بیرون غار منتظر شما هستند. (جک با افراد فرمانده نارینگتون معامله کردهاست که شما بیرون غار بمانید و من باربوسا و افرادش را به بیرون می آورم و شما میتوانید آنها را بکشید. اما چیزی را که فرمانده نارینگتون نمیداند این است که آن افراد طلسم شده هستند و هر گز نمیمیرند.) او به باربوسا پیشنهاد میکند قبل از شکستن طلسم برو تمامی افراد نظامی آن کشتی را بکش و بعد برگرد طلسم را آزاد کن. باربوسا حرف او را میپذیرد اما چیزی را که ندیده بود حقه دیگری بود که جک اسپارو زده بود. او ناگهان یک سکه از صندوقچه را برمیدارد و پنهان میکند و به باربوسا پیشنهاد میکند حتی میتوانی برگردی خون ویلیام را تا آخرین قطره بریزی. باربوسا به افراد خود دستور حمله میدهد و یکی از زیباترین صحنههای فانتزی فیلمهای سال 2003 در این سکانس کلید میخورد. زمانی که افراد باربوسا بدون قایق و پیاده در زیر دریا قدم میزدند مهتاب که به آنها میخورد بدن اسکلتی آنها را نشان میدهد و آرام آرام به سوی کشتی نظامی حمله ور میشوند.
و با حمله افراد باربوسا به کشتی فرماندار جنگی نابرابر شروع میشود. در آن سوی و درون غار جک اسپارو همراه باربوسا و ویلیام که به طناب بسته شده بود قرار داشتند که ناگهان جک شمشیر یک نگهبان میگیرد و ویل را آزاد میکند و درون غار دو دوست قدیمی به نام کاپیتان باربوسا و جک اسپارو شروع میشود. ویل هم با نگهبانان درگیر جنگ است که در همین زمان الیزابت به سمت کشتی باربوسا میآید و افراد خدمه جک اسپارو از قبیل گیبز را نجات میدهد و به آنها می گوید برویم جک و ویل را نجات دهیم اما آنها قبول نمیکنند و میگویند یک دزد دریایی هرگز قهرمان نیست و نخواهد شد و ما فرار میکنیم. الیزابت خود به تنهایی برای نجات ویلیام و جک به درون غار میرود. در غار باربوسا شمشیری را به بدن جک فرو میکند اما جک زنده میماند بدون ریختن خونی و با حالت تمسخر رو به باربوسا میگوید: "نفرین شدن هم زیاد بد نیستا" (به دلیل دزدیدن یک سکه از صندوقچه طلا جک هم نفرین شده است)
در حین جنگ ناگهان جک تپانچه خود را میکشد و با تک گلولهای که باربوسا به او داده بود به او شلیک میکند، ناگهان از بدن باربوسا خون بیرون میزند و باربوسا میفهمد که الیزابت به کمک ویلیام آمدهاست و ویل خون خودش را به همراه سکهای که جک دزدیده بود ریختهاست و طلسم شکسته شدهاست و باربوسا بعد از چندین سال طعم درد را میچشد و پیکره او بر روی جواهرات می افتد. بلی جک اسپارو انتقام خود را میگیرد. در آن سو در کشتی فرمانده نارینگتون به دلیل اینکه دزدان دریایی دیگر فناپذیر شده اند پیروز میشود و دزدان دریایی خود را تسلیم فرمانده نارینگتون و سربازانش میکنند. کاپیتان جک اسپارو در عین ناباوری باعث میشود بار دیگر ویلیام ترنز و الیزابت نجات پیدا کنند. او به چشم الیزابت و ویلیام یک قهرمان جلوه میکند. یک دزد دریایی قهرمان، اما او به وسیله مردان نارینگتون دستگیر میشود و برای اعدام آماده اش میکنند. زمان اعدام فرا میرسد، طناب بر گردن جک می اندازند، اورا صدا میکنند جک اسپارو اعدام خواهد شد ولی جک باز با همان آرامش همیشگی میگوید، در واقع کاپیتان جک اسپارو! اما درست در همان زمان ویلیام ترنر سر میرسد و جک را نجات میدهد. جک با کمک ویلیام به برج میرسند اما سربازان دور آنها حلقه میزنند و زمانی که فرمانده نارینگتون میرسد جک خود را به دریا پرتاب میکند. البته قبل از آن مکالماتی رخ میدهد که فرمانده نارینگتون متوجه میشود الیزابت ویلیام را دوست دارد. در آن سوی دریا کشتی مروارید سیاه نزدیک برج میشود و جک را نجات میدهد. گیبز و خدمه اش جک را نجات میدهند و بار دیگر جک کاپیتان کشتی بزرگ مروارید سیاه میشود. فرمانده نارینگتون با خود کلنجار میرود و میگوید بهتر است آنها را به حال خود رها کنیم و در موقعیت دیگر آنها را دستگیر کنیم و رو به ویلیام ترنر میکند میگوید: امیدوارم آهنگری که این شمشیر را ساخته بتواند الیزابت سوان را خوشبخت کند و میرود. بلی، الیزابت و ویل به هم میرسند. و جک روی عرشه مروارید سیاه رو به خدمه خود میکند و میگوید، تنبل ها، عرشه را تمیز کنید، بادبان هارا بکشید، من کاپیتان جک اسپارو، کاپیتان مروارید سیاه هستم،حرکت کنید و سکان کشتی را میگیرد و با غرور فراوان میگوید: "حالا من را به افق ببر، بنوش قلب من، یوهو"
بسیار عالی و مفید بود.
bad nist