بعد از گذشت دو سال از تصادف ویل ترینر اتفاق جدیدی در زندگی او میافتد! لوئیزا کلارک بعد از اخراج از یک کافه شغل خود را از دست داده و باید شغل جدیدی پیدا کند؛ بنابراین قبول میکند از ویل ترینر که مراقبت کند. او یک پسر پولدار فعال و ورزشکار بوده و به شدت از زندگی خود راضی بوده اما بعد از تصادف با موتورسیکلت از ناحیه گردن به پایین کاملاً فلج شده است و دیگر زندگی قبلی خود را نمیتواند داشته باشد ابتدا، ویل رفتار سردی به لوئیزا دارد، اما بزودی با یکدیگر دوست میشوند و نسبت به هم ابراز احساسات میکنند؛ اگرچه لوئیزا یک دوست پسر بیملاحظه و دونده ماراتون به نام پاتریک دارد. لوئیزا متوجه میشود ویل به والدینش ۶ ماه زمان داده تا او را برای اتانازی به سوئیس ببرند؛ چون نمیتواند با درد و رنج ناتوانیش کنار بیاید و زندگی اکنونش را نپذیرفته. در این بین لوئیزا مخفیانه تصمیم میگیرد کاری کند نظر ویل را عوض کند.
پس او را به جاهایی میبرد تا به ویل ثابت کند که زندگی ارزش ماندن را دارد. اما، در آخرین سفر خود به موریشیوس، ویل اعتراف میکند که نظرش تغییر نکرده و نخواهد کرد و قصد دارد مرگ آسان را انجام دهد و میخواهد لوئیزا او را همراهی کند. قلب لوئیزا میشکند و تا آخر سفر حرفی نمیزند. وقتی به خانه میرسند، او به سوییس میرود تا در آخرین لحظات، ویل را ببیند. بعد از مرگ ویل، طبق وصیتش به لوسیا پولی میرسد تا تحصیلاتش را ادامه دهد و به خوبی زندگی کند و به دنبال اهدافش رود.