میدانم روی این مقاله کلیک کردهاید تا برای تماشای سریال «۱۰۰ نفر» (The 100) ترغیب شوید، اما بگذارید از قبل بهتان هشدار بدهم که ممکن است با خواندن چند جملهی آینده، دلایل کافی برای «تماشا نکردن» این سریال را پیدا کنید و بیخیال خواندن ادامهی متن شوید، اما بهتان پیشنهاد میکنم صبر پیشه کنید. اول از همه، «۱۰۰» محصول شبکهی سی.دبلیو است. بله، همان شبکهای که بهطرز «جاستین بیبر»واری دشمنان و متنفران زیادی دارد. چون برخلاف اینکه برخی از پربینندهترین سریالهای این روزهای تلویزیون از جمله «سوپرنچرال»، «اَرو»، «فلش» و «خاطرات خونآشام» از این شبکه پخش میشوند، اما سی.دبیلو همیشه به ساختن سریالهای تینایجری و سطحپایین که روی عناصر داستانی کلیشهای و رومانسهای دبیرستانی و بازیگران خوشتیپ تمرکز میکند، بدنام شده است. راستش را بخواهید، اگرچه سالهاست که سی.دبلیو چنین چیزهایی را به تماشاگرانش عرضه میکند، اما شبکه هیچوقت به اندازهی کافی با اعتراض یا ریزش بیننده روبهرو نشده تا مجبور به تغییر رویه شود. اگر از طرفداران محصولات سی.دبلیو باشید تاکنون «۱۰۰» را هم دیدهاید، اما چگونه میتوانم به گروه دوم ثابت کنم که «۱۰۰» جزو تودهی اصلی سریالهای این شبکه قرار نمیگیرد؟
خب، «۱۰۰» کاملا از قاعدهی سریالسازی سی.دبلیو مستثنا نیست. در اینجا هم قهرمانان داستان دختر و پسرهای جوان هستند و رومانس بخش بزرگی از درام را تشکیل میدهد، اما «۱۰۰» با تمام اینها با دیگر ساختههای این شبکه فرق میکند. یعنی این سریال نه تنها هیجانانگیزترین و تاریکترین ساختهی سی.دبلیو است، بلکه «۱۰۰» یکی از جذابترین و بهترین سریالهای تلویزیون هم است که متاسفانه خیلی از کسانی که از این شبکه خوششان نمیآید، آن را هم نادیده میگیرند. «۱۰۰» اما برای اینکه جایگاهی که لیاقتش را دارد در تلویزیون پیدا کند، باید از سد دیگری هم عبور میکرد. حالا تصور میکنیم شما هیچ پدرکشتگیای با شبکهی سی.دبلیو ندارید یا حداقل به حرفهای من در رابطه با اتمسفر و داستان بزرگسالانهی سریال اطمینان میکنید، اما کافی است خلاصهی داستانش را برایتان شرح دهم تا دوباره بهطرز قابلدرکی در برابر آن جبهه بگیرید: «۱۰۰» دربارهی گروهی از دختر و پسرهای جوانی است که باید در دنیای پسا-آخرالزمانیشان علیه بزرگسالانی که آنها را در کنترل دارند، شورش کنند.
بله، «۱۰۰» در چارچوپ تنظیمات داستانی «هانگر گیمز» (Hunger Games) و امثال آن قرار میگیرد. خب، از آنجایی که کلا فیلمهای دنبالهداری که هالیوود در چند سال اخیر براساس داستانهای «هانگر گیمز»وار نوشته، همه ضعیف، کسلآور و برخلاف کاراکترهای جوان و چابکشان، بیحسوحال بودهاند، ممکن است «۱۰۰» را هم به راحتی به عنوان نسخهی سریالی آنها دستهبندی کنیم. اما چه کار میکنید اگر بهتان بگویم «۱۰۰» کاری میکند تا عاشق زیرژانر «جوانان علیه سیستم» شوید! تمام مواردی که «هانگر گیمز» و امثالش وعده میدهند و عمل نمیکنند، در «۱۰۰» یافت میشوند. از کاراکترهای سرحال و جذاب گرفته تا دنیایی اسرارآمیز، ریتم تند و سریع و قرار دادن بیوقفهی کاراکترها در موقعیتهای نفسگیری که تصمیمگیریهای سختشان را میطلبد.
همچنان یک سد دیگر که برای دوست داشتن این سریال باید رد کنید وجود دارد: اپیزود افتتاحیه. به دلیل تعداد زیاد شخصیتها و عجلهی سریال در پرداختن به چندین خط داستانی، احتمال اینکه بعد از دیدن قسمت اول، اعطای سریال را به لقایش ببخشید زیاد است، اما کافی است برای دیدن اپیزود دوم برگردید تا متوجه شوید «۱۰۰» از آن سریالهایی است که اپیزود به اپیزود قویتر و پیچیدهتر میشود و نظرتان را نسبت به خودش تغییر میدهد. به خاطر همین است که «۱۰۰» برخلاف تمام چیزهایی که عکسش را نشان میدهند به عنوان یکی از بهترین سریالهای علمی-تخیلی تلویزیون شناخته میشود و در روزهایی که تقریبا تلویزیون خالی از هرگونه سریال علمی-تخیلی قوی و دندانگیری است، «۱۰۰» بهترین چیزی است که میتوانیم گیر بیاوریم.
یکی از اولین چیزهایی که خیلی زود دربارهی سریال میفهمید و از خوشحالی نفسی راحت میکشید، این است که سریال واقعا از ایدهی اولیهاش استفاده میکند. مسئله این است که فیلم و سریالهای زیادی هستند که پتانسیلشان را هدر میدهند. مثلا به قسمت اول و دوم «دوندهی هزارتو» (Maze Runner) نگاه کنید. بیدار شدن یک عده نوجوان در یک هزارتوی عظیم که هیولایی مکانیکی در راهروهایش آنها را شکار میکند، خبر از یک داستان قوی آخرالزمانی میدهد، اما کمی بعد همهچیز به درون محدودهی کلیشه و تکرار دوربرگردان میزند. «۱۰۰» اما سریالی است که ریتم تندش را حفظ میکند و ما را به نقاطی که فکرش را نمیکردیم میبرد.
داستان سریال از جایی شروع میشود که حدود یک قرن پیش، جنگی اتمی به نابودی زمین میانجامد. چند هزار نفر انسانی که باقی ماندهاند به سمت ستارهها فرار میکنند و در ایستگاهی فضایی به اسم «آرک» ساکن میشوند؛ فضاپیمای غولپیکری که از ترکیب چندین ایستگاه فضایی دیگر ایجاد شده است. اما یک مشکل وجود دارد. «آرک» فقط یک راهحل موقت برای حفظ نژاد بشر بوده و حالا که جمعیت آرک در حال افزایش است، ایستگاه با خطر کمبود اکسیژن روبهرو شده است. در همین حین، اگرچه همه باور دارند که زمین غیرقابلزندگی است، اما کسی در این رابطه مطمئن نیست. بنابراین سران آرک تصمیم میگیرند برای صرفهجویی در مصرف اکسیژن برای چند ماهی بیشتر، ۱۰۰تا از خلافکاران و زندانیان را با استفاده از آخرین فضاپیمای فرودِ آرک به زمین بفرستند. این ۱۰۰ نفر بهطرز معجزهآسایی به مقصد میرسند و متوجه میشوند زمین قابلزندگی است (البته که در غیر این صورت سریالی وجود نداشت). خیلی زود تمام مجرمان جوان که شامل دزدان خردهپا، قاتل و زندانیان سیاسی میشوند شروع به وضع قانون و ایجاد جامعهای بدوی میکنند. تمام اینها در اولین اپیزود اتفاق میافتند و تازه از اینجا به بعد است که به درون پوست و گوشت تاریخ و اسرار این کاراکترها و زمین وارد میشویم.
چند اپیزود اول به شدت یادآور سریال «لاست» است. بچهها باید سر رهبری به توافق برسند، محیط امنی برای خودشان بسازند و دنبال غذا بگردند. آن هم کسانی که تمام عمرشان را در فضا سپری کردهاند و اطلاعات دستاولی دربارهی زمین ندارند. در جریان همین گشتوگذارها و جدالهای ابتدایی است که دو اتفاق میافتد: شخصیتها پردازش میشوند و روابط بین آنها شکل میگیرد و همچنین کمکم با دنیای جدید باقیمانده از جنگ اتمی آشنا میشویم. مسئله این است که زمین برخلاف چیزی که فکر میکردیم، خالی از سکنه نیست و فضاییها تنها بازماندگان بشریت نیستند، بلکه خیلی زود متوجه میشویم انسانها به شکلهای مختلفی به زندگی ادامه دادهاند. مثلا از یک طرف گروه «زمینیها» را داریم که سر و وضعشان ترکیبی از انسانهای اولیه و قرون وسطایی است؛ کسانی که مکانهایی را برای دور ماندن از تشعشات اتمی باقی مانده بر سطح زمین ساخته و در آنها زندگی میکنند. همچنین گروه دیگری که به «ریپرها» مشهورند و در غارها و زیرزمین زندگی میکنند و از طریق آدمخواری شکمشان را سیر میکنند. یکی دیگر از مهمترین گروههای زمینی، «مردمان کوهستان» هستند که در ۱۰۰ سال گذشته در پناهگاههای زیر زمینی دوام آوردهاند و به همین دلیل بدنشان توانایی تحمل اتمسفر سطح زمین را ندارد و تنها آرزویشان این است که بهطریقی بالاخره دیوارهای سنگی و تاریک کوهستان را رها کرده و با خیال راحت در میان درختان نفس بکشند.
فضاییها که در ادامه توسط زمینیها «مردمان آسمان» نام میگیرند، دریچهی آشنایی ما با دنیای جدید هستند. یعنی بعد از سه فصل کماکان سوالات زیادی دربارهی تمام این جامعههای کوچک وجود دارد که سریال به مرور آنها را پرداخت کرده و ما را با چموخمشان آشنا میکند. از شباهت سریال به «لاست» گفتم، اما بگذارید بگویم که «۱۰۰» از لحاظ مناطق تحت پوشش خیلی وسیعتر از یک جزیره است. مثلا فصل اول به جغرافیایی اطراف نقطهی گردهمایی مردمان آسمان میپردازد، در فصل دوم درها به طرف دنیای بزرگتر بیرون باز میشود و در فصل سوم هم قدم به مناطق دورافتادهتری میگذاریم. به عبارتی دیگر، «۱۰۰» همچون چیزی که از یک علمی-تخیلی/فانتزی حماسی انتظار داریم، داستان جهانشمولی دارد، اما نکتهی مهم سریال این است که این بزرگبودن باعث نمیشود تا از تمرکز نویسندگان بر روی شخصیتها کاسته شود.
گفتم شخصیتها و بگذارید بگویم که وقتی شروع به دیدن «۱۰۰» کردم، انتظار داشتم با سریالی طرف شوم که تمرکز اصلیاش روی اکشن است، اما سریال واقعا غافلگیرم کرد. «۱۰۰» نمرهی فوقالعادهای در زمینهی به دست گرفتن شخصیتها میگیرد و بازیگران هم در نقشآفرینی معرکه ظاهر میشوند. مخصوصا کاراکترهای زن. سریال بدون کاراکترهای قوی مرد نیست، اما اتفاقات دگرگونکنندهی قصه همه مربوط به زنها میشود. در تلویزیونی که به سختی میتوان در آن شخصیتهای زن قوی پیدا کرد، این سریال کلکسیونی از آنهاست. گل سرسبدشان هم کلارک گریفین (الیزا تیلور) است که برخلاف انتظارات اولیه، به فرمانده و نمایندهی مردمان آسمان تبدیل میشود. الیزا تیلور هم حتی سادهترین صحنههایش را با بازی کمنظیرش تاثیرگذار میکند. شخصیت کلارک خیلی من را به یاد ریک گرایمز «مردگان متحرک» میاندازد.
درست مثل ریک که در ابتدا چیزی دربارهی وحشت دنیای جدید نمیدانست، کلارک در حالی قدم به زمین میگذارد که تمام عمرش را در یک مکان بسته زندگی کرده، اما او حالا باید دوستانش را برای بقا در برابر تهدیدات زمین و اتفاقات غیرمنتظره رهبری کند و این وسط، با موقعیتها و تصمیمات سختی روبهرو میشود که او را از دختری آسمانی (لطیف)، به دختری زمینی (زمخت) تبدیل میکند و ماجرا تا جایی پیش میرود که او به همان چیزی تبدیل میشود که در ابتدا از آن وحشت داشت: کسی که حالا بدون اینکه نفسش به شماره بیافتد، آدم میکشد. این وسط، ممکن است تصور کنید «۱۰۰» از آن داستانهای فمینیستیای است که شخصیتهای مرد را برای بزرگ کردن زنها پایین آورده است، اما حقیقت این است که واقعا زنها باید برای رسیدن به جایگاهی که همراهانشان و بینندگان آنها را به عنوان قهرمان و رییس قبول کنند، تلاش بسیاری کنند. مثلا در قسمتهای ابتدایی بلامی بلیک (باب مورلی) با قلدربازی قصد رییسبازی دارد، اما کلارک با چنان ظرافتی با او رفتار میکند که پادشاه قلدرها در برابر او سر تعظیم فرود میآورد و این اتفاق اصلا زخمت به وقوع نمیپیوندد و نویسندگان بلامی را کودن به تصویر نمیکشند.
خیلی خب، حالا میخواهم دربارهی چیزی بگویم که مطمئنا خیلی از شما مثل من از محصول شبکهی سی.دبلیو انتظارش را ندارید. بهشخصه انتظار داشتم «۱۰۰» فقط یک اکشن فانتزی سرگرمکننده باشد و تمام. اما از جایی به بعد (مخصوصا فصل دومش)، سریال نشان میدهد که میتواند از پس پرداختن به مسائل جدیتر و عمیقتری هم بربیاید. در فصل اول همهچیز به کلونیسازی و بقا خلاصه میشد و سریال از طریق پرداختن به این ایدهها، نشان میدهد که بشریت برای رسیدن به هدفی بزرگتر چگونه مجبور به زیر پا گذاشتن بعضی قوانین انسانی میشود. در فصل دوم اما با پررنگتر شدن نقش جامعههای زمینی و برخورد آنها با مردمان آسمان، سریال وارد مرحلهی عمیقتری میشود. دیگر برای زنده ماندن همهچیز به شکار و سیر کردن شکم خلاصه نمیشود، بلکه حالا پای سیاست و برخورد فرهنگها و باورها به میان کشیده میشود. حالا با بقایی روبهرو میشویم که با درگیریهای دیپلماتیک کار دارد. سریال بارها و بارها در طول سه فصلش، کاراکترهایش مخصوصا کلارک بیچاره را در این زمینه در موقعیتهای تصمیمگیری سختی قرار میدهد که راه فراری از آنها نیست و در این لحظات، که یکی از مهمترینشان در پایان نیمهی اول فصل دوم از راه میرسد، طوری تمام احساسات داستان در یک کانون جمع میشوند و تنش بدون هیچ تیراندازی و انفجاری به اوج خودش میرسد که چارهای جز تحسین کار نویسندگان باهوش سریال ندارید.
اینکه یک سریال تلویزیونی بتواند یک معما و بنبستِ اخلاقی جدی را طوری به اجرا در بیاورد که عواقبش واقعی احساس شوند، کار سختی است. سریالهای زیادی به مسائل مربوط به پیچیدگی زندگی و حفظ اخلاق میپردازند، اما تعداد معدودی از آنها در کندو کاو در چنین موضوعاتی موفق هستند. وقتی قهرمان داستان تصمیم به زیر پا گذاشتن باورها یا انجام کاری که دوست ندارد میگیرد، معمولا این لحظهی حیاتی، یکلایه از آب درمیآید. سریالهای کمی از این لحظات سربلند بیرون میآیند. Breaking Bad این کار را کرده است. The Sopranos این کار را کرده است و Game of Thrones هم دارد این کار را میکند. اینها سریالهایی هستند که ما را همراه با کاراکترهایشان به درون محدودهی خاکستری فلسفهی دنیاهایشان میبرند و اجازه نمیدهند تا آنها بیدردسر و بدون لهولورده شدن به پایانی شاد و خوشحال برسند. مسالهای که «۱۰۰» را از یک سریال سطح متوسط بالا میبرد، این است که هدف سازندگان خلق چنین لحظات نفسگیری است. اگرچه سریال همیشه در اجرای عالی آنها موفق نیست، اما وقتی یکی از آنها را بهطرز بینقصی به اجرا در میآورد، جای سیلی سریال روی صورتتان باقی میماند.
بعد از این همه تعریف و تمجید، بیانصافی است اگر مقاله را بدون اشاره به یکی از بزرگترین انتقادهایی که نسبت به سریال دارم تمام کنم. «۱۰۰» فصل اول و دوم معرکهای دارد که اپیزود به اپیزود بهتر و بهتر میشوند. اما سریال متاسفانه در فصل سوم به خاطر یکی از تصمیمات بدی که نویسندگان دربارهی یکی از کاراکترها (بلامی) میگیرند، وارد مسیری غیرمنطقی و اعصابخردکن میشود. تصمیم شتابزدهی بلامی برای همراهی با پایک و برگشتن به نقطهی اولش که تنفر از زمینیها بود، قوس شخصیتی او را با سکتهی بدی مواجه میکند. چون بلامی در طول فصل اول و دوم به این نتیجه رسیده بود که جنگ و سیاست در این دنیا پیچیدهتر از این حرفهاست. که دشمن مشخصی وجود ندارد، اما نویسندگان بهطرز مسخرهای این تکامل را نادیده گرفته و طرز فکر او را به قسمت اول سریال برمیگردانند. از همین رو، خط داستانی پایک و بلامی تا اواسط فصل سوم وضعیتی دارد که اصلا در حد استانداردهایی که سریال قبلا وضع کرده بود، نیست، اما خوشبختانه در ادامه با جدی شدن یک تهدید جدید، بلامی هم سر عقل میآید و این مشکل پشت سر گذاشته میشود و این انتظار ایجاد میشود که فصل چهارم در حالی آغاز شود که نویسندگان دیگر دست به چنین حرکاتِ ضعیفی نزدند.
کسانی که خوراکشان محصولات شبکهی سی.دبلیو است مطمئنا تا حالا تهدیگ «۱۰۰» را هم خوردهاند، اما مخاطب اصلی من برای نوشتن این مقاله، افرادی بود که مثل خودم «۱۰۰» را جزو دیگر کارهای تینایجری و سطح پایین این شبکه میدانند. میخواستم به آنها هشدار بدهم که در حال از دست دادن تجربهی لذتبخشی هستند. «۱۰۰» از آن سریالهای نابی است که در عین تند و سریعبودن، به مقدمهچینی طولانیمدت و اصولی هم اعتقاد دارد. در عین داشتن صحنههای اکشن فیزیکی، مغز و روان کاراکترها را هم تحت فشار قرار میدهد. در عین داشتن چارچوبی کلیشهای، در پرداخت به جزییات منحصربهفرد است و در عین فانتزیبودن، علمی-تخیلی میشود. یا به عبارتی دیگر، این همان سریالی است که قرار است به مشغلهی جدیدتان تبدیل شود!