کارگردان :Martin McDonagh
نویسنده :Martin McDonagh
بازیگران :Peter Dinklage, Sam Rockwell, Caleb Landry Jones
خلاصه داستان : میلدرد هیز بعد از گذشت چند ماه از مرگ دخترش، از حل پرونده ی قتل دخترش توسط پلیس دلسرد می شود و به گونه ای می بایست خودش دست به کار شود. او شروع به رنگ آمیزی ۳ بیلبورد در بیرون از شهر می کند که در مورد کم کاری کلانتر شهر چیزی نوشته است. نزاعی میان این زن و پلیس اتفاق می افتد که …
درخشش «فرانسس مک دورماند» (Frances McDormand) بهعنوان یک مادر عزادار که در یک شهر کوچک زندگی میکند در اثر تفکر برانگیز «مارتین مک دونا» (Martin McDonagh) در مورد فقدان، خشم و جنگ بین زنان و مردان.
«سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» سومین اثر نوشته و کارگردانی شده توسط نمایشنامهنویس و فیلمساز «مارتین مک دونا» (Martin McDonagh) ( «در بروژ» (In Bruges)، «هفت روانی» (Seven Psychopaths) ) بدون اتلاف وقت شروع میشود. یک گروه سهتایی از بیلبوردهای قدیمی، فرسوده و در حال سقوط مانند دومینوهای شکسته، ایستاده در مه صبحگاهی در جادهای کم تردد در حوالی ابینگ. «میلدرد هیس» (Frances McDormand)، با صورتی گرفته از ناامیدی و با جدیت تمام وارد دفتر تبلیغاتیای که بیلبوردها را کنترل میکند میشود، قراردادی برای اجاره بیلوردها برای یک سال تنظیم میکند و مبلغ پنج هزار دلار بهعنوان پیشقسط برای یک ماه میپردازد. پس از آن بیلبوردها را قرمز کرده و با سه پیام مرتبط که با حروف بزرگ به رنگ سیاه نوشته شدهاند کامل میکند: «هنوز کسی دستگیر نشده؟»، «چطور ممکنه، رئیس «ویلوبی» (Willoughby) ؟» و در نهایت، «در حال مرگ مورد تجاوز قرار گرفته».
ما در مورد «میلدرد» (Mildred) متوجه شویم که دختر نوجوانش «آنجلا» (Angela) را هفت ماه پیش در حالی که مورد تجاوز قرار گرفته، کشته شده و سپس سوزانده شده از دست داده است (لزوماً نه به همین ترتیب). درواقع پیامهای روی بیلبورد حملهای هستند به بیتوجهی نیروی پلیس محلی، علیالخصوص رئیسِ پلیس، کلانتر «بیل ویلوبی» (Woody Harrelson) به دلیل شکست در یافتن قاتل و یا حتی تلاش نکردن برای یافتن او. وقتیکه «ویلوبی» از بیلوردها با خبر میشود، بسیار خشمگین میگردد و واضح است که داستان فیلم به کدام سمت میرود: به سمت جنگی بین پلیس و «میلدرد»، شهروندی آزرده که قصد دارد به دست خود قانون را اجرا کند یا حداقل سعی دارد از قدرت جلبتوجه عموم و تهدید استفاده کند. وقتیکه «میلدرد»، «ویلوبی» را متهم میکند به اینکه بیشتر درگیر «شکنجه سیاهپوستان است» تا حل مسئله قتل دختر «میلدرد»، بازتابی غیر قابل انکار در مورد پرونده کلانتر آریزونا که بهتازگی مورد عفو قرار گرفته «جو آرپایو» (Joe Arpaio) وجود دارد. کسی که در تب مهاجر ستیزی خود دفتری را اداره میکرد که در بررسی صدها پرونده در مورد جرائم جنسی علیه کودکان شکست خورد.
بااینحال این خطوط اخلاقی سیاهوسفید، بهسرعت وارد سایههای خاکستری میشوند. حالا معلوم میشود که «میلدرد» بیشتر از آن چه که ما فکر میکردیم تسخیر شده است. زمانی که «ویلوبی» برای یک گفتگو نزد او میآید، صادقانه تمایل خود برای یافتن قاتل را ابراز میکند و حتی میگوید که بیمار است و سرطان دارد. بااینحال این مسئله هیچ تأثیری در تعلقخاطر و علاقه «میلدرد» به بیلبوردهایش ندارد. (این فقط باعث میشود که او بگوید «وقتیکه تو بمیری بیلبوردها دیگر آن قدرها مؤثر نخواهند بود»)
یک کشیش محلی سعی میکند او را آرام کند و او کلیسا را به گنگسترهایی که با یکدیگر در رقابت هستند تشبیه میکند و میگوید «شما هم مقصر هستید». کمی بعد در یک قرار ملاقات با یک دندانپزشک که دوست «ویلوبی» است، او دریل دندانپزشکی را درحالیکه روشن است به درون انگشت شست دندانپزشک فرومیکند و در اینجا مشخص میشود که «میلدرد» فقط به دنبال قانون نیست، او چیزهایی که میبیند را به توطئهای توسط مردان علیه خود تعبیر میکند. او بیدار شده است؛ او آکنده از خشم است؛ او فراتر از شرم و تردید است؛ او حقیقت را در گوش قدرت فریاد میزند؛ او پر شده است از خشم یک انتقامجو؛ اما او تا کجا میتواند برود؟ سرانجام او چیست؟ آیا اندوه و خشم او را دیوانه کردهاند؟ و اما داستان فیلم دقیقاً به کدام سمت میرود؟
نه به جایی که شما فکر میکنید. «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» یک حمله عوام فریبانه از طرف یک فرد صالح و نیکوکار به بیتوجهی و ضعف پلیس و یا به خشونت مردان و برتری آنان بر زنان نیست، بلکه قصد دارد ما را به فکر وا دارد. این اثر یک رمان پلیسی که فرد شرور در آن مشخص است و همیشه پس از یک تعقیب و گریز دستگیر میشود نیست، هرچند که تمام خواستههای ما از فیلم را فراهم میکند و در نهایت این فیلم داستانی نیست که پایان و نتیجه ثابتی را ارائه کند، هرچند پس از این که فیلم به پایان میرسد، حس میکنید که در سفری بودهاید و «مک دونا» ما را به شیوهای پستمدرن و خاص به درون یک داستان سهبخشی هدایت کرده است؛ در گرداب رنج و خشم، بخشش و رستگاری. «سه بیلبورد» شاید در فصل اهدای جوایز بهعنوان فیلمی که شباهت بسیاری به فیلم «منچستر کنار دریا» (Manchester by the Sea) دارد پخش شده باشد، با این حال آن فیلم یک شاهکار درام واقعگرایانه بود؛ اما این یکی بیشتر شبیه به یک پازل احساسی است که توسط یک شاعر حیلهگر و مکار در کنار هم چیده شده است. این اثر فاصله بسیاری از یک شاهکار دارد اما شما را جذب میکند، قابل باور است و ارزش دیدن دارد.
در واقع این احساسات «مک دورماند» است که تصاویر را در کنار هم نگاه میدارد. او از «میلدرد» یک مبارز قهرمان میسازد؛ اما این بازیگر هیچگاه نقش شخصیتی تا این حد خشمگین را بازی نکرده است، شخصیتی که در لحظه هم عبوس و نفرتانگیز است و هم دلسوز و احساساتی. با این حال این نگاه خشمناک «میلدرد» است که شخصیت او را نشان میدهد و «مک دورماند» به زیبایی انسانیت دچار بحران و کشمکش درونی در زیر این نمای سنگی را نشان میدهد. به نظر میآید که «میلدرد» فقط یک مادر تنهاست که ساکن یک شهر کوچک است و در یک فروشگاه کار میکند، اما او با آن لباس یکسره و سربند خاکستری نقطهنقطه بیشتر به سربازها شبیه است و به هرکسی که نزدیکش شود حمله میکند؛ شخصیتی که «مک دورماند» میسازد گاهی دیوانه و بیباک است، گاهی بهشدت کینهجوست و گاهی نجیب است و باوقار. پسر «میلدرد» «رابی» (Robbie)، که توسط «لوکاس هجز» (Lucas Hedges) بازی شده است (بازیگر فیلم «منچستر کنار دریا» (Manchester by the Sea) ) با آن رفتار محتاطانهاش به ما میگوید که زندگی کردن با چنین مادری هیچگاه آسان نبوده است.
«مک دونا» به کمک فیلمبرداری «بن دیویس» (Ben Davis) شهر کوچکی که «بیلبوردها» در آن ساخته شده است را با استفاده از جلوههای بصری بسیار وسیعتر نشان داده است؛ با این حال، برخلاف «کنت لونرگان» (Kenneth Lonergan)، سازنده «منچستر» (Manchester)، او مثالی است از اینکه چطور می توانید یک نمایشنامه نویس را از سالن تئاتر خارج کنید اما نمیتوانید تئاتر را از یک نمایشنامه نویس جدا کنید و تئاتر بخشی از وجود اوست. این به این معنی نیست که دیالوگهای «مک دونا» نمایشی و غیرواقعی هستند؛ این دیالوگها بسیار شیرین و زمانبندی شده هستند؛ اما او «سه بیلبورد» را حول تعدادی برخورد و رویارویی طراحی شده ساخته است، با بنمایه و استعارههای بهدقت لایه بندی شده که از نشانههای اصلی یک نمایش خوشساخت هستند. ابینگ یک شهر کوچک است، اما در این فیلم از آن نوع شهرهای کوچکی است که احساس میشود فقط ۹ نفر جمعیت دارد.
اما هرکدام در جای خود تأثیرگذار هستند. «هرلسون» (Harrelson) نقش رئیس سختگیر را بازی میکند که بیش از این که خشمگین باشد، غمگین به نظر میرسد و «جان هاوکس» (John Hawkes) بهعنوان همسر سابق «میلدرد» تکبر و غرور بسیاری را بروز میدهد که نشان از ناامیدی و درماندگی که حس میکند دارد. «کلارک پیترز» (Clarke Peters) بهعنوان پلیس جدید شهر بار دیگر اثبات میکند که بازیگر بسیار خوبی است و بهعنوان یک مسئول جدی و پرانرژی ظاهر میشود. و «سم راکول» (Sam Rockwell) یک نقش کلیدی را ایفا میکند. بهعنوان «دیکسون» (Dixon) یک افسر نژادپرست که بازندهای بیش نیست؛ یک پسر مامانی و یک آدم بیمنطق و خشن. بازی او بهمانند بندبازی پرخطر است؛ او جرئت میکند که از خود یک فرد خطرناک و نفرتانگیز بسازد فقط برای این که بتواند تغییراتی ایجاد کند و با توانایی خیرهکننده خود حتی در آزاردهندهترین موقعیتها نیز لبخند را بر روی لبهای بیننده بنشاند و موقعیت را باورپذیر کند.
شما در حین تماشای فیلم «سه بیلبورد» میتوانید طرح کلی یک فیلم که در مورد انتقام است را ببینید، با این حال این فیلم بهمانند یک کالیدوسکوپ است که در آن احساسات و دوستیها و روابط مرتباً در حال تغییر هستند. در یک لحظه فیلم ما را به این باور میرساند که قاتل را یافتهایم، اما در همان حال این را نیز به ما گوشزد میکند که این که بسیار ساده بود! در انتها نیز فقط برای این که به سمت موضوعی معقولتر عقبنشینی کند با اشاره بهتنهایی عدالت به شما طعنه میزند. این فیلم غالباً درستکاری زنانه و قدرت مردانه را به شیوهای افسانهای میستاید و این پرسش را مطرح میکند که «چرا آنها باهم کنار نمیآیند؟»