خلاصه کتاب احتمالا گم شدهام
کتاب احتمالا گمشدهام از زبان زنی است که در میان روز بین خاطرات گذشته و حوادث حال در رفت و آمد است. او به خاطراتش با دوست دوران دبیرستانش گندم فکر میکند؛ اما گندم چرا انقدر ذهن راوی را آشفته کرده است؟ آیا گندم همان بُعد آزاد و رهای راوی است که به دنبال خود گمشدهاش میگردد یا گندم واقعا دوست گذشتههای اوست که خاطراتش به ذهن راوی هجوم آورده است؟
درباره کتاب احتمالا گم شدهام
کتاب احتمالا گم شده ام اولین اثر نویسندهی معاصر ایرانی سارا سالار است که در سال 1387 از سوی انتشارات چشمه منتشر شد. این اثر داستان زنی است که تمام فکرش به گذشته و خاطرات آن گره خورده است. یک سال بعد از انتشار این کتاب چهار بار تجدید چاپ شد که این خود نشاندهندهی علاقهی بسیاری به قلم و نثر خانم نویسنده بود. کتاب احتمالا گمشدهام به زبان آلمانی هم ترجمه و منتشر شده است. سارا سالار بعد از انتشار اولین رمان خود «احتمالا گمشدهام» توانست جایزه ادبی بنیاد گلشیری را بگیرد. این کتاب 143 صفحه دارد و جزو داستانهای خوشخوانی است که در زمان کوتاهی خواندنش تمام میشود.
چرا باید کتاب احتمالا گمشدهام را بخوانیم
کم حجم و کوتاه. این رمان کوتاه تنها 143 صفحه دارد و نوع قصه به شکلی جمع و جور است که برای افرادی که وقت کافی برای خواندن داستانهای بلند ندارند یک گزینهی مطلوب است.
لحن و قلم پخته، فضاسازی، شخصیتپردازی و نوع روایت سارا سالار در این کتاب به شکلی است که برای خواننده جدید و تازه است. رفتوبرگشتهای ظریف زمانی یکی از نقاط قوت این رمان است.
پایانبندی خوب و قابل تامل.
چه کسانی کتاب احتمالا گمشدهام را دوست دارند؟
کتاب احتمالا گم شدهام داستانی است چند خطی به این شکل که خواننده از ابتدا تا انتها با پرشهای زمانی و فردی مواجه است. اصل داستان روی یک خط صاف حرکت میکند اما شیوهی روایت نویسنده متفاوت است. از طرفی میتوان گفت داستان احتمالا گمشدهام گونهای شهری دارد. فضای داستان در بستر جزئیات زندگی آپارتمانی و شهری روایت میشود؛ که برای ما شبیه داستانهای مدرن و امروزی است و در ادامه حوادث و خاطراتی که به شکل پراکنده در ذهن راوی مرور میشوند.
سارا سالار در کتاب احتمالا گمشدهام از سرگشتگیها، درگیریها و دغدغههای فکری یک زن صحبت میکند و این حس را به شکلی به خواننده القا میکند که او هم با خواندن این رمان حس گمشدگی و واکاوی ذهن نویسنده را دارد.
این کتاب را افرادی دوست خواهند داشت که علاوه بر یک قلم شیوا و پخته میخواهند پا در هزارتوی ذهن راوی بگذارند و زمانی را جای او فکر کنند، نفس بکشند و زندگی کنند.
در بخشی از کتاب احتمالا گمشدهام میخوانیم
فکر میکنم چه عجب! بعد از مدتها خودم را از قید و بند اینکه به کسی توضیح بدهم نجات دادهام... خندهدار است، خودم را از قید و بند اینکه به بتول خانم توضیح بدهم نجات دادهام، خودم را نجات دادهام، خودم را... صدای در را میشنوم که محکم به هم میخورد... اگر مجبور نبودم دنبال سامیار بروم، حتما تمام روز همینجا دراز میکشیدم... گندم میگفت برای دراز کشیدن و فکر کردن و فاتحهی یک روز را خواندن باید بهم درجهی دکترا بدهند...
خودم را میرسانم به میز آرایشم. پشت چشمم کبودتر از آنی است که بشود راحت قایمش کرد. تند تند آرایش میکنم... مانتو و شلوارم را میپوشم و روسریام را سرم میکنم... تند تند کیف و موبایل و عینک و بطری کوچک آبم را برمیدارم و از در میزنم بیرون... بالا چند لحظهای جلو پلهها میایستم و بعد تمام پلهها را میدوم پایین، تمام این ده طبقه را... پایین عین گوسفندی که همین الان خرخره اش را بریده باشند به خرخر می افتم. همان جا کنار دیوار می
نشینم و نفس می کشم... یاد گندم می افتم که همیشه با داشتن از پله های خوابگاه می دوید بالا، یا می دوید پایین. به قول خانم حکیمی هیچ وقت نمی توانست مثل بچه ی آدم از این پله ها بالا و پایین برود. نفسم که جا می آید می روم توی حیاط... بوی مهر همیشه دلم را مالش داده؛ اما امسال فقط دلم را مالش نمی دهد، دلم را از جا می کند. روی برگ های زرد و قرمز و قهوه ای توی باغچه راه می روم و سعی می کنم به صدای خش خش شان گوش کنم... دوباره دلم سیگار می خواهد؛ اما می دانم اگر سیگار داشتم و می کشیدم، حتما همین جا روی همین
برگ ها بالا می آوردم.
دکتر پرسید: «کی با گندم آشنا شدی؟» گفتم: «سال اول دبیرستان.»
قبل از این که سر و کله ی کسی توی حیاط پیدا شود، میروم توی پارکینگ. ماشین توی پارکینگ نیست. دلم هری میریزد پایین... چند لحظهای فکر میکنم تا یادم بیاید دیشب ماشین را نیاوردهام تو. وقتی کیوان هست امکان ندارد حتا یک شب ماشین را توی کوچه بگذارد.
سوار میشوم... کمربندم را میبندم... شیشه را پایین میکشم... در بطری را باز میکنم و یکنفس نصفش را سر میکشم... رادیو را روشن میکنم و راه میافتم...