به خدایی ناشناخته (به انگلیسی: To a God Unknown) نام یک کتاب ادبی است که توسط جان استاینبک، نویسندهٔ اهل آمریکا نوشته شده است. این کتاب یکی از آثار مشهور ادبی جهان است.
رمان، روایت زندگی کارگرِ کشاورزی است که برای تحقق رؤیاهای خود، پدر و برادرانش را ترک میکند و به غرب آمریکا میرود، توفیق او در تحقق رؤیاهایش با یک ارتباط جسمی و روحی با طبیعت همراه است. مردی که گویی با زمین حرف میزند و آن را میفهمد و به درکی ویژه درباره آن رسیدهاست.
این کتاب حاصل روحیه همدردی با کارگران مزارع و دشواری های خاص حاکم بر زندگی آنها است. اشتاین بک در این رمان بیش از هرچیز به جنبههای انسانی ماجرا توجه دارد و بر رابطهی درونی میان انسان و طبیعت تمرکز میکند. متن اثر حال و هوای شاعرانهای دارد، البته این شاعرانگی نه صرفاً در نثر و زبان که در محتوای اثر خودنمایی میکند.
بخش کوتاهی از داستان را میخوانید:
ماه دسامبر که به نیمه رسید ابرها از هم شکافته و پراکنده شدند، آفتاب گرما گرفت و تصویری از تابستان بر دره فرو نشست.
الیزابت میدید که چطور اضطراب جوزف را لاغر و غمگین میکند و چطور چشمانش خسته و تقریبا سفید شده است. میکوشید کارهایی پیش بیاورد و او را سرگرم کند. او لیستی از احتیاجات خود را فراهم ساخت و به دست جوزف داد تا برای خرید آن به نوستراسنیورا برود. جوزف به روستا رفت و پیش از آن که الیزابت به کارهای تازهای بیندیشد آنها را تهیه و با اسبی از نفس افتاده و خیس عرق برگشت.
الیزابت پرسید"چرا اینقدر با عجله برگشتی؟"
"نمیدانم. میترسم از این جا دور شوم. ممکن است اتفاقی بیفتد."
دلهره خشکسالی در او قوت میگرفت. هوای غبارآلود و هواسنج که درجات بالا را نشان میداد او را مطمئن نمیساخت. سردرد و سرماخوردگی میان ساکنان مزرعه رواج یافت. الیزابت به سینه درد سختی همراه با سرفههای خشک دچار شده بود و حتی توماس که هرگز بیمار نمیشد، شبها گلویش را با آب سرد کمپرس میکرد. اما جوزف فقط لاغرتر و کشیده تر میشد، عضلات گردن و آورارههایش زیر پوشش نازک و تیره رنگ پوست، بیرون زده بود.
جوزف روزها به اطراف زمینش چشم میدوخت و حس میکرد زمین در حال مرگ است. تپهها و مزارع رنگ باخته و صخرههای برهنه تپهها او را به وحشت میانداخت. تنها جنگل کاج فراز تپهها بود که تغییر نکرده بود.